این قرار عاشقانه را حقیقت بده!

در نوع خودش زیبا بود.خیلی خوب می شد دوستش داشت.پارسال در کلاس زبان با او آشنا شده بودم.قدش بلند و چشمانش کمی مست.نه خیلی زیبا که آدم عاشقش بشود و به کلی عنان از کف بدهد و نه ابدا زشت که نشود پیش دوستان پزش را داد.

خوبی اش این بود خیلی زود فهمیدم همشهری است.یکبار که بی هدف در شهر پرسه می زدم دیدمش.و احتمالا همان موقع بود که این فکر در ذهنم متولد شد که بخواهمش.

چندی پیش یکبار همتاکسی شده بودیم.قدری صحبتهای معمولی تبادل شد.او از کنکورم پرسید و من از درسش.چهار سال از من کوچکتر است.وقتی پول تاکسی اش را حساب کردم و تشکر کرد و من کمی زودتر پیاده شدم, به این هم فکر کردم که دختر خوبی است, می شود داشتش و بعدها عاشقش شد.ازدواجی عاشقش شد.گاهی وقت ها هم احساس می کردم که او نیز می خواهدم.لیک خود را شماتت کرده و از خود ناراحت می شدم که اینقدر زودقضاوت کن و خوددوست داشتنی دان هستم.

و امروز یکبار دیگر همتاکسی شده بودیم. پیش خودم فکر کردم که نکند قرار است قرارگاه هایمان منحصر به این تاکسی های بین شهری باشد...چه مسخره!

قبل تر کرایه ی خودش را حساب کرده بود. من هم مال خودم را دادم و نزدیک خیابان توحید – با هم- پیاده شدیم. مثل اینکه خانه شان در همان خیابان توحید است.من کلاس نقاشی داشتم در آن خیابان. ناچارانه همراه شدیم. خاطرم نیست که صحبت های اولیه در آن خیابان چه بود و چه گفته شد که کار به اینجا کشید...

به خود که آمدم, در کنار هم بودیم و دستهایم دور پشت کمرش حلقه بسته بود و او نیز همین کار را کرد.این کار بعید است از دو دوست معمولی.یک عشقی این وسط باید, که علت باشد و دست را دور کمر دیگری حلقویدن, معلول آن. نمی خواستم این موقعیت خراب شود... :

"شمارتو می دی بهم....شاید بعضی وقتا نیاز شه..."

منتظرش بود.شاید هم منتظر یک تغییر بود.که بشود قرار ها را با آن از تاکسی به جاهای دیگری منتقل کرد. و تعارف ها را سر کرایه ی تاکسی به مخارجی عاشقانه و کاملا خودخواسته و حتی خودشاد کننده تبدیل کرد.

"آره...من شمارمو حفظ نیستم, شماره ی خودتو بگو تک بزنم..."

احساس کردم که باید کلک کار را کند. من دلش را می خواستم نه شماره اش را.دوستش هم داشتم.می ریختم به پایش هرآنچه را که استحقاقش را داشت.من آدم روشنفکری هستم. البته به اندازه ی خودم.من فقط یک عشق می خواستم. این حق من بود...

"ببین....من دوست دارم..."

و احساس کردم ماهیچه های ساعد دست راستش- که مرا نصفه و نیمه در خود کشیده بود- منقبض شده است.انگار می خواستند با تمام توان مرا بفشارند.

"...من می خوامت... اینو با تک تک سلول های بدنم میگم...بخدا خیلی می خوامت"

یک زمانی فکر می کردم این عبارت تکراری شده و گفتنش توفیری نخواهد کرد. اما با گفتنش, معجزه کردنش را خود نیز احساس کردم.دیوانه وار, مجذوب کننده بود.و حقیقت هم بود...

نرگس گفت:

" منم دوست دارم..."

و آرامش. آرمیدن و آسودن و راحتی خیال.اینها بود حس و حالم در آن لحظه. و برای او هم احتمالا.بهشت دیگر معنا می داد. اینطور نبود که چیستی بهشت را ندانم و خواهانش باشم. بهشت , در آغوش او بودن بود, نه جاودانگی.نیستی و نابودی را کاملا می پذیرفتم اگر قرار بود دلش را داشته باشم و او دل من را داشته باشد و عشق باشد.عالی بود اگر می شد به دنیا آمد, یافتش, عاشقش شد و عاشقش کرد.و چند سالی اینگونه زندگی کرد و رفت و نیست شد! انگار که نبوده ام.عشق چه نیروی عجیبی ست.بین ما در آن لحظه یک اعتمادی در حال شکل گرفتن بود. حرفی نزدیم تا این تکیه گاه آرام آرام ساخته شود به هر حال در یک رابطه ی عاشقانه, اعتماد خیلی مهم است.

کمی که گذشت گفتم:

"من میتونم از کلاسم بیخیال شم.مسخره س بابا!نقاشی! من هیچوقت به نقاشی علاقه نداشتم, همسر آینده ی من با این باید کنار بیاد..."

و او خندید.مثل من. اما شوخی مسخره ای بود.تند رفته بودم.و این را هم علنا اذعان داشتم , که باعث شد کمی در باره ی چگونگی رابطه مان, با هم اختلاط کنم. چقدر مناسب است این دختر برایم!او هم عشقش ازدواجی نبود.مثل عشق من, برای آرامش بود.و این موضوع خودش, آرامش دهنده.

"حالا جدی جدا از شوخی میتونم بیخیالش شم. میای بریم بگردیم؟"

"باشه بریم, ولی زودتر بیایم, من آخه باید الان خونه می رفتم"

"چشم, شما امر بفرما فقط!"

و رفتیم کنار خیابان.

"نرگس تو یه کم عقب تر واستا. سوار یه تاکسی خالی شو.من بعدش سوار می شم."

"چرا؟"

"اینجا شهر کوچیکیه.من داداشم همش اینطوری با دوس دخترش سوار تاکسی می شدن"

دوست دختر را که گفتم خندید و یک حالتی شد. خوب حالتی بود. این یخ ,البته باید بریزد.

"باشه همین کارو می کنم..."

به نظرم من اولین دوست پسرش باشم.اولا که سنش به نسبت کم است.و دوم اینکه کمی خجالتی است پیش من.هرچه هست خیلی خوب است.دوست داشتنی است. دردسرش هم کم است.

و سوار تاکسی شدیم.اولین قرار عاشقانه ام...

 


و این آرامش اما آنقدر ها دوام نیاورد.چشمهایم را باز کردم. آه..... همه اش خواب بود... فقط خواب....آخر چرا؟!!!!

چه می شود اگر این خواب, حقیقت می بود...؟من مگر چه می خواهم... یک عشق فقط...

این چند روزم!

پنج شنبه بود که ناگهان فرصتی برای مسافرتکی احتمالا دو روزه به تهران برایمان دست و پا شد.من و مادر. شب حرکت کرده و صبح به تهران رسیدیم و دو روزی آنجا ماندیم. خانه ی برادرم.خواهرم هم خانوداتا آنجا زندگی می کنند.برادر مجردم هم- که مادرم هی اصرار می کند زن بگیرد- از کاشان پاشده و آمده بود.

من که در راستای نیازهای پساکنکوری خود خیلی تمایل داشتم که کتاب های مورد علاقه ام را تهیه کنم به خوبی از این مسافرتک استقبال کردم.هرچند حتی یک روز ماندن در خارج از شهر و دیار هم برایم نه تنها خسته کننده بلکه واقعا بیزار کننده است. اما دو روزی در تهران ماندیم.نهایتا امروز ظهر بود که با مصمم شدن من و مادرم برای بازگشتن, اصرارهای برادرم بی تاثیر شد و ما برگشتیم...و حالا پاسی از نیمه شب گذشته است و اینها را می نویسم.

کتاب های خوبی گرفته ام.راستش در نظرم بود که همه ی کتابهایی را که می خواستم, بگیرم. که رایم را زدند.کتابهای خریداری شده ام از این قرارند:

کتاب کوچک فلسفه(که روی جلدش عکس گاو است!!)دنیای سوفی از یاستین گوردر(که خیلی ها به من پیشنهاد کرده بودند برای شروع فلسفه, بخوانمش), چنین گفت زرتشت و حکمت شادان از نیچه(یکی در کتابفروشی به من گفت: مغزتو با نیچه پوچ نکن... ! نمی دانم چرا! ولی دوست دارم همه ی کتاب هایش را به ترتیب بخوانم. می خواهم بفهمم چگونه می اندیشید). و فلسفه ی هابز!

البته کتاب های دیگری را هم برداشته بودم که به من گفته شد که مترجمشان بدردبخور نیست و من هم نخریدم.

چند کتاب خوب هم از برادر بزرگم گرفتم.یعنی دو سه کتاب خوب را که نمی خواست به من داد و دو کتاب خیلی خوب هم از او به امانت گرفتم. این دو کتاب سیاسی هستند. خاطرات بعضی ها!

از طرفی سیر حکمت در اروپا را که دارم.فکر می کنم اینها برای شروع کافی باشند.می توانم بعدتر دوباره بروم و کتاب های خوب مورد نیازم را که در حین مطالعه ی همین کتاب ها مکشوف می شوند بگیرم. اصلا همین کتابفروشی های رشت خودمان هم خالی از لطف نیستند.می روم همانجا. چند کتابفروشی خیلی خوب دارد.

مدتی است که احساس می کنم تنها دوستانم همین فیلسوف ها هستند. نمی دانم.انگار که اینطور است. شاید هم من انتظارم زیاد از حد است. من نوزده ساله ای بیش نیستم. یک زمانی بودن همینی که حالا هستم هم برایم ناممکن بود.اما شد.دقیقا شد.من زیادی سخت می گیرم.

زودرنج شده ام. نمی دانم چرا وقتی حرفی می زنم, جدی نمی گیرند.گاه سوالم را اصلا جواب نمی دهند, انگار هیچ نپرسیده ام. بار اول می گویم صدایم را نشنید.بار دوم که یک سوالی را بلندتر می پرسم و باز بی جواب می ماند,با خود می اندیشم که نوع صدایم مسخره است. گم می شود میان هر زمزمه ای!و این باز می پیوندد به سوالات فلسفی ام.چرا باید اینگونه باشد؟ چرا نباید جای آن کسی باشم, که صدایش شنیده می شود؟ چرا یکی پا ندارد و دیگری کورمادرزاد است و آن دیگری تالاسمی ماژور دارد؟چرا همه عین هم نیستند؟چرا این همه رنج؟همه رنج می کشند... همه!!چرا این همه رنج؟اصلا خدایی هست؟!!!!!

و این سوال کذایی ست که تاریخ به دنبالش بوده و آینده در جستجویش خواهد بود. و هر کدام به فراخور شرایطشان به نتیجه ای می رسند. و این وسط, من گیر کرده در زمان حال و حاضر, از بیخ و بن جوابی برایش ندارم, و نخواهم داشت, جز اینکه درک می نتوان کرد. این,نظری خوشبینانه است.کورسویی از امید...

بگذریم از این خزعبلات هر روزه.اینها را تکرار می کنم که مبادا یک روزی یادم برود که بوده ام و چگونه بوده ام.روزهایی را که کاملا وامانده بودم و تنها بندهایی از مهر مادر و محبت پدر و دوستی ها مرا نگه داشته بود فراموش نکنم.اینکه کارم را تمام شده انگاشته بودم و اینها مرا هل دادند به جلو.هرکه باشم,یک زمانی در عشق شکست خوردم.یک زمانی ایستاده بودم... نه که به اقتضای زمان بوده... بلکه درجا زده بودم از  زندگی... از همه چیز.... .اینکه انسان هیچ چیز نیست!باید خوب بود...

دندان عقل ندارم


با توام فرهاد:

در شگفتم از این مرام ناجوانمردانه و سرنوشت نابخردانه دست روزگار از برای منِ نه حتی آنچنان به دوران رسیده و بی وفایی دیده!

گویند هرچه آدم بهتر باشد نصیب بدترهایش می کنند و روزهایش را ناگوار تر رقم می زنند!یک زمانی باورش برایم دشوار بود. اما کم کم دارم ایمان می آورم.ایمان! چنان ایمانی که تاکنون نظیرش را به خدا هم نداشته ام. به عشق نداشته ام...

حالا می روی و پیش خودت می اندیشی که این پسر عجب بدبین است و چه نااهلانه تعقل می کند!

من اما به گفته هایم باور دارم.باورم هم از روی منطق است.اینقدر خوب بودن, اینقدر سرمستی از شاد کردن مردم و خشنودی از لذت بردنشان از زندگی.... اینقدر به فکر مردم بودن و برای مردم زندگی کردن, اینقدر اهداف شخصی را بر وقف مراد عموم قرار دادن.اینقدر خود را سختی دادن برای راحتی مردم, و احساس رضایت از این کار...فکر می کنی خوشبختی و خدا تو را دوست دارد و سرنوشتت,چون به خدا سپرده ای اش, دوستت است....!

آنوقت می آیند و با یک "گرز گران"چنان می کوبند بر سرت که اصلا نمی فهمی چه شد؟!!!!یک سال تمام از درد می نالی, بعد یک بار دیگر می کوبند و یک سال دیگر دوره ی نقاهت را می گذرانی و بعد چنان می کوبند که دندان عقلت می افتد....نیک اگر بنگری مسخره نیست این گفته!عظمت باید در نگاه تو باشد....

و درد می کشی,رنج می بینی, اینجاست که بحث فلسفی می شود.به خودت, به خدا, به همه چیز شک می کنی...دیگر مثل قبل حتی دلت نمی خواهد اعضای بدنت را هدیه کنی به آدم های دیگر! چرا که فکر می کنی این کار باعث رنج کشیدن بیشتر آنها از زندگی می شود.و هر وقت ندایی را می شنوی که منادایش خداست,اصلا وجودش را برای طرف مقابل به چالش می کشی یا سعی در این کار می کنی و بعد پشیمان می شوی که چرا این کار را کرده ای؟کاری که باز باعث رنجش او می شود...

فکر می کنی: این ها همه به خاطر این است که نمی توانی رنج دیدن دیگران را ببینی... و مثل حالای من اشک یکباره از چشمانت سرازیر می شود که : چه کسی رنج دیدن تو را نمی تواند ببیند؟!! و اشکهایت کاملا نیامده, همان نیمه ی راه پشیمان می شوند! و تو در تعجبی که مگر می شود؟ این همه رنج برای یک نوزده ساله؟!!!

و چرا مثلا پسرخاله ات که دو سال از تو بزرگتر است مثل تو رنج نمی کشد و لذت بی نظیری می برد از زندگی.یا پسردایی ات؟یا دختر خاله ات که لحظه لحظه ی زندگی اش زیباست و پر از خوشی.زیبایی اش را هم فقط در نظر بگیری,هروقت یک پسر با او صحبت می کند, قیافه ی پسر داد می زند که در هول است و میخواهد و سعی می کند بهتر و شیرین تر صحبت کند!خوب این برای دخترخاله لذت بخش است. یا حتی برادرت که 7 سال بزرگتر از توست,رنج دیده, اما لذت هم داشته است. لذت هایش هم فراوان بوده است...لیک سهم تو فقط درد بوده است... درد و رنج و غصه!

در عشق زمینی ات هم وقتی کم آوردی ولش کردی! آن زمان ها هم در تعجب بودی! یادت هست؟انگار یک قضیه ی ناشناخته ای است.مگر می شود یک نفر فقط رنج بکشد؟!می شود! می شود!بی دلیل...

و اینجاست که اشک ها بار دیگر دوست دارند بریزند!اما همان شگفتی اولیه نمی گذارد.نمیدانم تجربه کرده اید یا نه,آنقدر دل و دهانم خون است و مغزم آشفته که اصلا وقت برای اشک ندارم. تازه بی حاصل نیز هست...

و در نهایت دوست داری بزنی زیر همه چیز! خلاص کنی خودت را... اما به یاد مادرت می افتی که مادرانه دوستت دارد و وجودت برایش عزیز است و سختی دیدنت را توانا نیست,چه برسد مرگت را! و پدرت که دوستت دارد و ناخواسته امیدش هستی.امیدش برای اینکه کارهایی را که خود نتوانست بکند تو بکنی و شرایطی را که خودش نتوانست داشته باشد, تو داشته باشی...

برادرت, خواهرت,دوستان...آشنایان...بقالی سر کوچه, آن پیرمردی که یک بار در بانک موبایلت را گرفت و زنگی زد و از اخلاقت خوشش آمد و تو مدتها در فکر بودی که نکند, بچه باز بوده...وای در مجلس ختمم چه کسانی خواهند آمد...چه شلوغ خواهد شد...

و در نتیجه می گذری از این ایده.و می گویی: هرچه که بشود, مغزت سالم است,می توانی کتاب بخوانی, خودت را پرورش دهی. آدمهایی بوده اند مانند تو. فلسفه بخوان!تاریخ بخوان...

و بعد یک ندایی از اعماق وجودم می گوید: تو درک نمی کنی راز آفرینش را...

ولی اگرچه دوست داری جواب بدهی: کدام آفرینش؟ احتمالا خدایی نیست....این ها همه زاده ی مغزند

و پاسخ می دهد: نه تو اشتباه می کنی, با مغز مادی نمی توان معنویت را دید....اصلا نمی توان گفت هست یا نیست, هیچ چیز نمی توان گفت..پس اشتباه می کنی که میگویی نیست...هیچ نباید بگویی...

و این سخن برایت منطقی تر می نماید.علی رغم اینکه ارضا نشده ای لیک چون دوست داری اینگونه باشد سخنش را می پذیری...

خجالت می کشم که تمام این مدت بدنم را با این افکار رنج داده ام!شرمم باد! قلبی که هر روز برایم کار می کند, هر لحظه بیش از یک بار برایم می زند! به من عشق می ورزد و عاشقانه- بی پاداش- برایم کار می کند. چون یک عرب جاهلیت برای شوهرش...و کبد وکلیه ها و مغز و دست و پا و خون و چشم ها و لبها و زبان و دندان ها!همه و همه برایم یک کاری می کنند! بیش از همه به اینها وابسته ام.چه اگر سلامتی نباشد, فکر خودخلاصی هم مانند حالا به ذهنم می آید.

هرچه می خواهد بشود...

خسته ام... اما هنوز سرپا...

همیشه یک جای کار می لنگد!

نمی دانم از کجا شروع کنم برای نوشتن.نوشتن از تصورات و واقعیات. و تفاوت های بینشان. همان تفاوت هایی که سرانجام به این نتیجه ام رساند که : همیشه یک جای کار می لنگد!

یک سال کلی تلاش می کنی و زحمت می کشی و سختی ها را به جان می خری و آخر سر, رتبه ات فقط به قدری خوب می شود که بتوانی بگویی خیلی بد نیست!و می مانی و می جنگی و برای رسیدن به حقت یک سال دیگر می کوشی و خون دل می خوری و می گذاری درس با روح و روانت بازی کند و روی اعصابت رژه برود.با خودت فکر می کنی قرار است همه چیز عالی تمام بشود.از جهنم یک دفعه وارد بهشت خواهی شد. اما بعد می فهمی که فقط قرار بوده از جهنم در آیی. و بهشتی در کار نیست...

البته هنوز انقلاب بعد از کنکور من کاملا انجام نشده.خیلی کارها مانده است که باید انجام داد.راستی این را هم بگویم که باید دندان های عقلم را بکشم!دیدید آخر یک جای کار دندانهایم هم می لنگید؟! ولی اشکالی ندارد. ناراحت نیستم.اینبار هم به قول یکی از دوستان : همه چیز خوب می شود...

امیدوارم نوشته هایم بوی غم ندهد. چون حالا که اینجا حی و حاضر هستم راحتم.فارغم!چند روزی ست که مغزم دارد نفس می کشد.هر روز بعدازظهر از بوی دل انگیز عرق زیربغلم در این هوای چرت گیلان مست و ملنگ می شوم و مجبورم بروم دوش بگیرم. زیر آب خنک...هرچند دوشمان خراب است... .هر روز غروب وقتی آفتاب اندکی وا رفت و ته آسمان طلایی رنگ شد, خودم را آماده می کنم.لباس پوشیده و موها را ابتدا آب و سپس ژل زده و ابروها را بالا داده و دم خط را ورانداز کرده و سینه را جلو داده, می روم سر پلکان می نشینم.حیاط ما پر از مارمولک است!مارمولک های سبزرنگ وسیاه رنگ.منزجر کننده و البته دوست داشتنی!شاید فقط برای من. چرا که مادرم با دیدنشان جیغ می کشد و "فریدون" –پدرم- را صدا می زند. اما من دوست دارم این مارمولک ها را.چندباری هم رفتم از نزدیک بدنشان را دید زدم! یکی شان از بس ترسیده بود انقباضات قلبش را ازسه متری راحت می شد دید.خلاصه این مارمولک ها همانند پرستوهای خانه مان برایم عزیزند.پرستوهایی که همیشه یاد محبوبم می اندازند.آخر یک بار به او گفته بودم چون پرستو ست...!

ما آدمی چون احمدی نژاد داریم که تا به حال هیچ بنی بشری نتوانسته تحلیلش کند و خیلی ها هنوز هم در عجبند که شیوه ی تربیت یک " محمود کوچولو" چگونه باید باشد که حاصلی چون "دکتر احمدی نژاد" به دست دهد؟!یا مثلا ما سازمانی چون سازمان ملل داریم که مللش روی کاغذ با هم متحدند, اما در واقع احتمالا از کشورهای تمام کرات دیگر با هم بیشتر کین و دشمنی دارند.چند ژنرال ارتش های همین کشورها اینقدر توانایی دارند که با یک فرمان "آتش" آنقدر بمب اتم بترکانند که برای نابودی کل زمین و هفت پشتش کافی باشد...یا اصلا درباره ی چیزهای خیلی جزیی تر, یک دختر خیلی خوشکل و خوش اندام و پسرباز به قول معروف,که عمری را به گول زدن پسرها و تیغ زدنشان و نازیدن به زیبایی های خود گذرانده, اگر دندان پیش فک بالایش را مثلا در حادثه ای از دست بدهد, زندگی اش بیغوله(در درس دوم ادبیات پیش! به معنای ویرانه) می شود.می خواهم بگویم که چقدر زندگی ما چرت و مسخره است!به یک تار مو که چه عرض کنم, به یک مولکول مو! بسته است.روی این مولکول با احتیاط راه می رویم و هر یک می خواهیم بیشتر از این بندبازی لذت ببریم.این وسط بعضی ها حتی دیگران را هل می دهند و می اندازند پایین. که چه ؟ چه بشود؟!چرا این همه آدم سرشان را کرده اند زیر برف و نمی خواهند حقیقت را بشنوند؟چرا بدی کردن؟! وقتی می شود خوب بود...

چرا اصلا خدا کاری نمی کند؟! چرا انگار این پایش را گذاشته روی آن پایش و دارد تخمه می شکند و بازیگری ما را نگاه می کند؟! و اینجاست ندایی می گوید: ما از درک چرایی مطلب عاجزیم, با این عقل خود...!

بسیار دوست دارم که مخالفت کنم اما می بینم راه به جایی نمی برد.این دو سال  که مخالفت کردم مگر چاره شد؟لیک شاید " کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ".

فقط می شود امیدوار بود که نیچه اشتباه کرده باشد و حق با دکارت باشد...

این روزها سرگرم میزان کردن سیستمم هستم.راستش قول لپ تاپ را از مادرم گرفته ام.ولی کو تا عملی شود!دیشب یک دل سیر فوتبال بازی کردم...

روز کنکورم

راستش قضیه ی روز کنکورم که امروز باشه رو باید از دیروز شروع کرد. ولی به دلیل طویل شدن پست از دیشب شروع می کنم.

استرس شب کنکور خیلی غیر منطقیه.من همش فکر می کردم نکنه فردا دیر بیدار شم! نکنه صندلیم مخصوص چپ دستا(چپ دستم! همه جوره چپم اصلا!)نباشه نکنه دقیق زیر پنکه سقفی جام باشه و هی عطسه بکنم و تمرکزم به هم بخوره...

البته آدم وقتی موبایل خودش,مامانش, بابایش و ساعت خونه رو جمیعا زنگ می ذاره دیگه نباس ترسی از خواب موندن سر صبح داشته باشه. به خصوص که مثل من به رفیقش گفته باشه اگه بیدار شدی بزنگ!ضمنا به خواهرم هم در تهران زنگ زده بودم و گفته بودم ساعتش را زنگ بگذارد لطفا!!

و با این افکار اطمینان بخش بود که خوابم برد. ساعت 12 حدودا.به گمونم یک بار نیمه شب از ترس بیدار شدم اما دوباره تونستم بخوابم.مامانم که اصلا از پریشب همش نصفه شب بیدار میشد می گفت: وای فرهاد دیرش شد... . و بابام بهش می گفت:نه نه فرداست! و احتمالا کلی تو دلش می خندید.گل است این مادر من!

و ناگهان در ساعت 6 صبح,انگار زلزله ی رودبار تکرار شده است! مادرم صدا می کرد: فرهاااااااد....فرهاااااد بیدار شو....آهان دیگه! و موبایلم هم برای خودش دلی دلی می زد و تلفن خانه مان زنگ خورد. خیلی خوب شد که تلویزیون را زنگ نگذاشته بودم.چرا که کاملا قصدش را داشتم.

بیدار شدم. خوشحال و آرام. پسر ها معمولا غل و غش هایشان درونی تر است تا دخترها.درون من هم آرام و قرار نبود.یاد کنکور پارسال افتادم.و اینکه همه چیز خوب بود. اما نتایجش نه.اصلا بعد از کنکور انتظار رتبه ی بین 2000 تا 3000 را داشتم که شد6000.امروز صبح هم با خود می گفتم:نکند این هم مثل آن شود.نکند سوالات برایت غیرمعمول باشد...

اما با الهامی که از فیلم سخنرانی پادشاه گرفته بودم با تحکم به خودم گفتم: forget everything else…and just say it to me…say it to me as a friend

هرچند بیشتر این عبارت اصلا ربطی به وضعیت من ندارد ولی احساس خوبی به من می دهد.به قولی "عظمت باید در نگاه تو باشد".

خلاصه پا شدیم و صبحانه ی مفصلی خوردیم.عدسی و چای و مربا اینا.گردو هم بود ولی نخوردم. دلیلش هم ساده است. بدجور لای دندان گیر می کند! من هم دندانم حساس....گفتم که نخورم بهتر است!

پدرم موتورسیکلتش را که آورد بیرون با خود گفتم: یا ابوالفضل!این میخواد این چند کیلومترو با موتور منو ببره؟!!! و رفتم پولیورم را پوشیدم. چون با آستین کوتاه خالی ممکن بود سر موتور بچایم(از فعل چاییدن می آید!) و آبریزش بینی داشته باشم سر جلسه ی کنکور! اینها را همه بخش آسیب دیده ی مغزم دیکته می کرد.اما وقتی پدرم هندل زد و دیدیم اصلا موتور روشن نمی شود, خوشحال شدم که قرار است با ماشین برویم و باد به ما نمی وزد.

در حیاط هنرستان دشتستانی همه جمع بودند.دوستان قدیمی و یاران کنونی در کنار هم.چه آنان که برای تفریح در کنکور شرکت کرده بودند و چه آنان که رقیب من محسوب می شدند.خوش گذشت.

خوبیش این بود که به علت چپ دست بودن من و نداشتن صندلی مخصوص چپ دستها در آن هنرستان, دو صندلی را معطل من کرده بودند. یکی که رویش می نشستم و آن دیگری که روی دسته اش می نوشتم.و این یعنی حدود 30 سانتی متر مربع سطح اضافی برای نوشتن یا گذاشتن دست!

خوبی دیگرش هم این بود که سه نفر از بهترین بچه ها کنار هم نشسته بودیم. خیلی نزدیک به هم.یعنی نزدیک تر از آن ممکن نبود. و این موهبتی بود برایمان.چرا که تا چند دقیقه تا شروع آزمون خوش بودیم و داشتیم به شکم عجیب روی کمربند افتاده ی مراقب و یا شلوار آن یکی مراقب و یا بلندگوی خراب هنرستان می خندیدیم.اما یکدفعه از ساعت 7.50 دقیقه همه چیز عوض شد.همه ساکت شدند حتی خود من که تا آن موقع انگار استرسی نداشتم.راحت بودم.مثل پارسال حتی سرم گیج نمی رفت و دلم پیچ نمی کرد.اما یک دفعه استرس همه را گرفت که چه عرض کنم...فرا گرفت!همه غرق استرس بودیم.سوال ها را که دادند با اندکی زحمت در آن لحظات حساس,پلاستیک دور سوالات(این دیگر چه صیغه ای است...شورش را در آورده اند.مسلما در سطح کشور چند پاسخنامه اینطوری پاره می شود! خب مرتیکه استرس دارد, دستش شاید اصلا بلرزد,عرضه ی حفاظت آزمون ندارین چرا آزمون می گیرین؟!!) را باز کردیم و مشغول شدیم. چند سوال اول را حل کردیم و آخیش...... مثل بقیه ی آزموناس.....

بعد از کنکور علی موقع آمدن یک دفعه ایستاد!

چیه؟چی شده علی؟

شیمی فقط 24 تا زدم....(با یک حالت غم گرفته! انگار شکست عشقی خورده است...)

علی....این چارتا استخونو تو دهنت خورد می کنما(عین داداش دکتر نیما افشار تلویزیون)نه بابا بیا هر 35 تا رو بزن!

آخه فیزیک هم فقط 12 تا زدم

(اینجا دیگر واقعا دوست داشتم از خیر استخوان هایم بگذرم...)

الدنگ 12 تا فیزیک چطوری زدی؟!سوالاش زیگوتی(عامیانه ش میشه "تخمی"!)بود!

....

و اندکی بعد بابای علی با ماشین آمد و من را هم تا یک جایی رساند و آنجا تاکسی گرفتم و آمدم خانه.

بعد از ظهر یک دل سیر کامپیوتر کار کردم.کلی بازی نصب کردم.خدا مایکل جکسون و فرهاد مهراد و فریدون فروغی را نگه دارد! خیلی آهنگ هایشان قشنگ است.

غروب هم که  چند بار آستانه را گشتم.هر بار دوستی را می دیدم و گپی می زدیم. بیچاره بچه ها دیگر راحت شده اند از بند کنکور.دیگر می توانند ول بگردند.عین خود من.

خیلی پست طولانی ای شد.خیلی ماجرا ها را فاکتور گرفتم. اما دیگر از دخترها نمی شود گذشت

تابستان را بخاطر همینش دوست دارم.اینکه دخترها را بتوانم بهتر دید بزنم.من آدم هیزی نیستم ولی پسر که هستم! مطمئن باشید پسرها اکثریت قریب به اتفاق دید می زنند آن هم خیلی زیاد.اما اقرارش نمی کنند. من هم ابایی ندارم از نگفتن این موضوع. حتی این را هم بگویم که بعضی وقت ها می شود که اصلا برمی گردم تا اندکی بیشتر نظاره گر زیبایی ها باشم.برادرم می گوید: ما ذاتا خروسیم!

امیدوارم نتیجه ی کنکورم هرچه باشد خوب باشد.از پارسال که بهتر می آورم.نمی دانم. اصلا خوب دادم امتحان را. ولی یک دلهره ای دارم هنوز...

خدایا...امسال چه کاره ای؟!من سر قول هایم هستم...برسان به آرزویم دیگر بی معرفت!