دندان عقل ندارم


با توام فرهاد:

در شگفتم از این مرام ناجوانمردانه و سرنوشت نابخردانه دست روزگار از برای منِ نه حتی آنچنان به دوران رسیده و بی وفایی دیده!

گویند هرچه آدم بهتر باشد نصیب بدترهایش می کنند و روزهایش را ناگوار تر رقم می زنند!یک زمانی باورش برایم دشوار بود. اما کم کم دارم ایمان می آورم.ایمان! چنان ایمانی که تاکنون نظیرش را به خدا هم نداشته ام. به عشق نداشته ام...

حالا می روی و پیش خودت می اندیشی که این پسر عجب بدبین است و چه نااهلانه تعقل می کند!

من اما به گفته هایم باور دارم.باورم هم از روی منطق است.اینقدر خوب بودن, اینقدر سرمستی از شاد کردن مردم و خشنودی از لذت بردنشان از زندگی.... اینقدر به فکر مردم بودن و برای مردم زندگی کردن, اینقدر اهداف شخصی را بر وقف مراد عموم قرار دادن.اینقدر خود را سختی دادن برای راحتی مردم, و احساس رضایت از این کار...فکر می کنی خوشبختی و خدا تو را دوست دارد و سرنوشتت,چون به خدا سپرده ای اش, دوستت است....!

آنوقت می آیند و با یک "گرز گران"چنان می کوبند بر سرت که اصلا نمی فهمی چه شد؟!!!!یک سال تمام از درد می نالی, بعد یک بار دیگر می کوبند و یک سال دیگر دوره ی نقاهت را می گذرانی و بعد چنان می کوبند که دندان عقلت می افتد....نیک اگر بنگری مسخره نیست این گفته!عظمت باید در نگاه تو باشد....

و درد می کشی,رنج می بینی, اینجاست که بحث فلسفی می شود.به خودت, به خدا, به همه چیز شک می کنی...دیگر مثل قبل حتی دلت نمی خواهد اعضای بدنت را هدیه کنی به آدم های دیگر! چرا که فکر می کنی این کار باعث رنج کشیدن بیشتر آنها از زندگی می شود.و هر وقت ندایی را می شنوی که منادایش خداست,اصلا وجودش را برای طرف مقابل به چالش می کشی یا سعی در این کار می کنی و بعد پشیمان می شوی که چرا این کار را کرده ای؟کاری که باز باعث رنجش او می شود...

فکر می کنی: این ها همه به خاطر این است که نمی توانی رنج دیدن دیگران را ببینی... و مثل حالای من اشک یکباره از چشمانت سرازیر می شود که : چه کسی رنج دیدن تو را نمی تواند ببیند؟!! و اشکهایت کاملا نیامده, همان نیمه ی راه پشیمان می شوند! و تو در تعجبی که مگر می شود؟ این همه رنج برای یک نوزده ساله؟!!!

و چرا مثلا پسرخاله ات که دو سال از تو بزرگتر است مثل تو رنج نمی کشد و لذت بی نظیری می برد از زندگی.یا پسردایی ات؟یا دختر خاله ات که لحظه لحظه ی زندگی اش زیباست و پر از خوشی.زیبایی اش را هم فقط در نظر بگیری,هروقت یک پسر با او صحبت می کند, قیافه ی پسر داد می زند که در هول است و میخواهد و سعی می کند بهتر و شیرین تر صحبت کند!خوب این برای دخترخاله لذت بخش است. یا حتی برادرت که 7 سال بزرگتر از توست,رنج دیده, اما لذت هم داشته است. لذت هایش هم فراوان بوده است...لیک سهم تو فقط درد بوده است... درد و رنج و غصه!

در عشق زمینی ات هم وقتی کم آوردی ولش کردی! آن زمان ها هم در تعجب بودی! یادت هست؟انگار یک قضیه ی ناشناخته ای است.مگر می شود یک نفر فقط رنج بکشد؟!می شود! می شود!بی دلیل...

و اینجاست که اشک ها بار دیگر دوست دارند بریزند!اما همان شگفتی اولیه نمی گذارد.نمیدانم تجربه کرده اید یا نه,آنقدر دل و دهانم خون است و مغزم آشفته که اصلا وقت برای اشک ندارم. تازه بی حاصل نیز هست...

و در نهایت دوست داری بزنی زیر همه چیز! خلاص کنی خودت را... اما به یاد مادرت می افتی که مادرانه دوستت دارد و وجودت برایش عزیز است و سختی دیدنت را توانا نیست,چه برسد مرگت را! و پدرت که دوستت دارد و ناخواسته امیدش هستی.امیدش برای اینکه کارهایی را که خود نتوانست بکند تو بکنی و شرایطی را که خودش نتوانست داشته باشد, تو داشته باشی...

برادرت, خواهرت,دوستان...آشنایان...بقالی سر کوچه, آن پیرمردی که یک بار در بانک موبایلت را گرفت و زنگی زد و از اخلاقت خوشش آمد و تو مدتها در فکر بودی که نکند, بچه باز بوده...وای در مجلس ختمم چه کسانی خواهند آمد...چه شلوغ خواهد شد...

و در نتیجه می گذری از این ایده.و می گویی: هرچه که بشود, مغزت سالم است,می توانی کتاب بخوانی, خودت را پرورش دهی. آدمهایی بوده اند مانند تو. فلسفه بخوان!تاریخ بخوان...

و بعد یک ندایی از اعماق وجودم می گوید: تو درک نمی کنی راز آفرینش را...

ولی اگرچه دوست داری جواب بدهی: کدام آفرینش؟ احتمالا خدایی نیست....این ها همه زاده ی مغزند

و پاسخ می دهد: نه تو اشتباه می کنی, با مغز مادی نمی توان معنویت را دید....اصلا نمی توان گفت هست یا نیست, هیچ چیز نمی توان گفت..پس اشتباه می کنی که میگویی نیست...هیچ نباید بگویی...

و این سخن برایت منطقی تر می نماید.علی رغم اینکه ارضا نشده ای لیک چون دوست داری اینگونه باشد سخنش را می پذیری...

خجالت می کشم که تمام این مدت بدنم را با این افکار رنج داده ام!شرمم باد! قلبی که هر روز برایم کار می کند, هر لحظه بیش از یک بار برایم می زند! به من عشق می ورزد و عاشقانه- بی پاداش- برایم کار می کند. چون یک عرب جاهلیت برای شوهرش...و کبد وکلیه ها و مغز و دست و پا و خون و چشم ها و لبها و زبان و دندان ها!همه و همه برایم یک کاری می کنند! بیش از همه به اینها وابسته ام.چه اگر سلامتی نباشد, فکر خودخلاصی هم مانند حالا به ذهنم می آید.

هرچه می خواهد بشود...

خسته ام... اما هنوز سرپا...

نظرات 3 + ارسال نظر
racy چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:30 ب.ظ http://www.f-racy.blogfa.com

سلام اقا فرهاد ممنون که خبرم کردید - اپت جالب بود

racy شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ق.ظ http://www.f-racy.blogfa.com

حوصلم سر رفت چرا اپ نمیکنی ؟؟؟؟؟؟

گمشده جمعه 23 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:24 ب.ظ

چند وقت بود که نوشته ای به این محتوا وبه این عظمت وبه این دردناکی نخونده بودم...گاهی فک میکنم بعضیها با رنج متولد میشن...مثل خودم...باخودم میگم چرا باید رنج کشید...وقتی دیگران...ولی آگاهی واقعا رنج آوره ودر عین حال رضایت بخش.آدمای اینجوری نمیتونن مثل بقیه باشن...فوق العاده بود.
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند(قیصر امین پور)

اینها نوشته های قدیمی منن.اون زمانی که تو بدترین شرایط بودم و واقعا نمی دونم چطوری ازشون بیرون اومدم!اون زمانی که گاهی تا بعدازظهر هم دوست داشتم به خوابم ادامه بدم چون مستاصل و درمانده بودم برای زندگی کردن...الان قضیه خیلی فرق کرده...من خیلی خوشبختم
راستش به نظرم آدم تا رنج نکشه قدر خیلی چیزارو نمیدونه.اینو به شدت تجربه کردم که میگم!و مسلما آگاهی درد آوره.واسه ی همینه که همش عین خنگ ها رفتار می کنم شاید از خیلی ها بیشتر بفهمم ولی واقعا دوست دارم نفهمم...و خودم رو می زنم به نفهمی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد