ماه رمضان-بیرون رفتن تعطیل!

و امسال دوباره ماه رمضان افتاده است وسط تابستان! یادم است پارسال همین موقع خیلی وضعیتم وخیم بود.اصلا ولش کنیم. من نمی دانم چرا هروقت می خواهم یک چیز کاملا فی البداهه بنویسم یاد روزهای یخی کنکورم می افتم.تلاشم را کردم نتیجه ام را هم گرفتم.این دیگر اینقدر منم منم ندارد!دلیل نمی شود چون موفق شده ام هی بگویم فلان طور زجر کشیدم یا بسار طور اذیت شدم… .

ماه رمضان اینطوری وسط تابستان است و دوستان بنده هم,اکثرا روزه بگیر!آنهایی که روزه ندارند,کلا بیرون نمی آیند زیاد و اصولا هیچ کس تا به حال کشف نکرده آنها آن همه مدت در خانه چکار می کنند و چگونه و با چه خودشان را سرگرم می کنند!!

خلاصه آنها که اهل بیرون آمدن هستند, توی این گرمای حدود 100 درجه فارنهایت(منبعم یاهو هست خب!) روزه می گیرند. و از آنجا که قرار است شانزده هفده ساعت چیزی نخورند-و باید کمتر انرژی مصرف کنند- از کار و زندگی می افتند و می افتند(دو تا شد که!)گوشه ی خانه و به خواب فرو می روند! تنهایی بیرون رفتن هم که حال نمی دهد.من هم مجبورم یا پاشوم بروم خانه ی مادربزرگم یا اصلا هیچ جا نروم!

این است که ماه رمضان به من خیلی خوش نمی گذرد.البته به غیر از آن قسمت مربوط به مهمانی ها و خوردن رشته خشکار و شنیدن ربنای سابق که کار شجریان بود (حرم ما تا همین یکی دو روز پیش همان ربنای شجریان را می گذاشت!که این ربنای جدید که تلویزیون دو سال است پخش می کند, فقط تقلید مسخره ای از آن است.همان کار شجریان است فقط صدای آدمش فرق دارد.روح این ربنا, همیشه شجریانی خواهد بود).فردا هم یک مهمانی در پیش است.بدی مهمانی های رمضان نسبت به عید فقط این است که در ماه رمضان دایی ها و خاله ها و دار ودسته هایشان علی رغم اینکه خیلی مشتاقند که دابرنا بازی کنند, اما این کار را نمی کنند.به دلایل دینی احتمالا!ولی خوبی اش این است که بیشتر فرصت برای حرف زدن و چیز خوردن داریم.عیدها, ترفند یک میزبان باهوش این است که بساط دابرنا را زودتر به پا کند.اینجوری هم آجیل کمتری خورده می شود هم میوه اصلا خورده نمی شود!همه حواسشان به بازی است و بغل دستی, که تقلب نکند(البته برای هیچ میزبانی کم خوردن چیزها ملاک نیست…)

و فردا شب می روم تهران.این پایتخت آلوده ی ایران زمین.که هم آدم زیاد دارد و هم کتاب!باید لیست کتاب هایی را که می خواهم با خودم ببرم.کتاب, هفتاد درصد علت رفتنم به تهران را تشکیل می دهد!آخر یک سری کتاب فروشی هایی هست در تهران که کتاب های کهنه می فروشند.مثلا فرض کن آدمی که یک عمر کتاب خوانده, الان می خواهد کتابهایش را بفروشد.یک جایی در خیابان انقلاب کرایه می کند و مثلا سیر حکمت را – که قیمت نویش ده هزار تومان است- او به هزار تومان می فروشد.من هم واقعا زورم می آید بروم رشت و کتابی را که می توانم هزار تومان بخرم, آنجا ده هزار تومان بگیرم…تازه چون نو است باید مواظبش هم باشم لک نیفتد!!

این روزها دیگر تنها هم نیستم.یکی هست کنارم, که باشد…

معضلی به نام انتخاب رشته!

راست می گفت مشاور سال اول کنکورم که: خوبه که شیش هزار آوردی! اگه 2 -3 هزار میاوردی کارت واسه انتخاب رشته خیلی سخت تر بود!! و من حالا به حرفش ایمان آورده ام.اصولا رتبه های در این رنج, خیلی کارشان دشوار می شود.حساب کن مثلا احتمال داده می شود داروسازی یزد یا اهواز قبول است.ممکن است طرف مثل من دو دل باشد که علوم آزمایشگاهی تهران را زودتر بزند یا داروسازی اهواز را!این وسط بحث انتقالی هم آدم را وسوسه می کند اولویت را بدهد به داروسازی یزد!آنوقت هول و ولا ایجاد می شود که نکند نتواند انتقالی بگیرد و 5 سال مجبور باشد پزیده شود در یزد و بسازد با مردم احتمالا متفاوت فرهنگش!(هرچند عرق نمی کند و زیربغلش بوی جوراب نمی گیرد مثل اینجا!!).

من گرچه راضی ام به جای دور رفتن.هرچه باشد کم چیزی نیست!داروسازی است بابا!زیباترین رشته ی تجربی(فک نکنین قبول میشما!همون جاهای خیلی دورش هم احتمالش بسی پایینه!). اما بابا و مامانم را نمیدانم چطور راضی کنم.باز پدرم ظاهرا راضی است. مادرم اما علنا, و به شدت مخالفت می کند.مخالفتش هم اینطور نیست که بگوید: نه!حق نداری بری و نمیذارم و اینجور حرف ها! مخالفتش در غالب ناراحت شدن است. ناراحت می شود وقتی می گویم می خواهم جاهای دور هم بزنم.می گذارد بروم, اما پیر می شود!و من این را اصلا دوست ندارم.پدرم هم گرچه مرد است, اما دلش زود غمگسار می شود! برادرم وقتی به کاشان رفته بود, بابایم در گوشی اش آهنگ های غمگینانه ریخته بود و همه اش آن ها را گوش می کرد و گاهی خیلی ناراحت می شد... .حالا این اصلا عادلانه نیست که من هم از پیششان بروم و تنهایشان بگذارم.انتظار نداشتند اینقدر زود دور و برشان خالی شود.دوست داشتند این اتفاق ده سال دیگر حداقل بیفتد.

دوست دارم هم دل آنها را به دست بیاورم و هم آینده ی خودم را خوب بسازم.اگر این قضیه ی انتقالی,جدی و قابل اتکا باشد خیلی خوب است.یک ترم را جای دور می روم نهایتا. بعدش می آیم همین تهران خودمان!اینطوری محشر است...هم شهر دلخواه هم رشته ی خیلی دلخواه...

دوستان اگر اطلاعی دارند خیلی ممنون می شوم اگر درباره ی انتقالی و چجوری بودنش بگویند.اینکه هر کسی می تواند انتقالی بگیرد؟من که استان بومی ام گیلان است, اگر مثلا کرمانشاه قبول شوم بعدش می توانم انتقالی بگیرم بیایم تهران؟!این اطمینانی است آیا؟


امیدوارم همه چیز, برای همه خوب بشود...

آن مطلب پریده شده!

می گویند ظرفیت دانشگاه ها زیاد شده. از طرفی مثل اینکه امسال در رشته های پزشکی, پسر بیشتر می گیرند.حق هم دارند!حدود 70 درصد دانشجوهای رشته های پزشکی دخترند.رشته هایی,با بازار کار تقریبا مناسب.یعنی در جامعه ای که مرد نان آور خانه است, زن ها فرصت های خوب شغلی بیشتری دارند تا مردان(این فقط یک حالتش است).همین ها باعث می شود که پسرهای کشورمان قید ازداوج و زن و بچه و تشکیل خانواده را می زنند و می گویند: زن چیه بابا!

به هر حال!اگر این حرفها درست باشد احتمال اینکه در رشته ای فوق العاده قبول شوم هم هست!داروسازی مثلا!امروز رفتم سایت گزینه 2 انتخاب رشته ی مجازی کردم(برای همه رایگان هست!اگه خواستین شرکت کنین می تونه اطلاعات خوبی بده بهتون).بعضی رشته های جدید واقعا آورده اند. همان بحث ظرفیت ها منظورم است.مثلا ایلام هم امسال دانشجوی تکنسین اتاق عمل می گیرد!این در کل خوب است!خب بالاخره احتمالش بیشتر است که رشته های خوب به من هم برسد... .یک آدمی که مثلا دو هزار و خورده ای آورده و اهل ایلام است, خیلی احتمال دارد که بخاطر نزدیکی, اتاق عمل ایلام را انتخاب کند و قبول شود. اینطوری برای من خوب می شود دیگر! ای بابا!

می خواستم بروم پیش یک مشاور و با او صحبتکی بکنم. ولی نشستم با خودم فکر کردم کخ مثلا چه می خواهد بگوید؟!اینکه فلان رشته خوب است و فلان رشته را هم بزن یا مثلا فلان دانشگاه کیفیتش فلان طور است! اینها را اولا خودم هم می دانم. دو سال کنکور واقعا مرا به یک متخصص مخصوص(!) در مورد کنکور منکور و دانشگاه و .... تبدیل کرده. و تازه دکتر اینترنت پس چه کاره است؟!در ضمن دوستان واقعی و مجازی هم که همیشه لطف داشته اند به من... .

آن روز که نتیجه ی کنکور اعلام شد,حدودا تازه ناهار خورده بودیم که من رفتم پشت سیستم و سایت سنجش را باز کردم و لینک اعلام نتایج را دیدم!نیازی نیست بگویم چه حالی به من دست داد.راستش این استرس و حس و حال و هیجان را- سه سال پیش- موقع ابراز علاقه به شیرین خودم هم نداشتم! خلاصه مشخصات را وارد کرده و دکمه ی جستجو را زدم! از پشت سیستم هم کنار رفتم تازه! نای دیدن نتیجه را نداشتم.کمی دور اتاق چرخ زدم و واقعا خدا خدا کردم: خدایا خودتو از من نگیر...خدایا...خودت که میدونی من چی میخوام بگم.زندگی م به این وابسته س.خدایا من میخوام آدم بزرگ و خوبی بشم.منو در اولین نبرد جدی م موفق کن...خدایا نوکرتم!جون مادرت یه کاری بکن...ناامیدم نکن...باش!

و از پشت مانیتور سرک کشیدم که ببینم کارنامه ام بالا آمده است یا نه! بالا آمده بود!دقت کردم... وچشمم به عدد 3057 افتاد!که بالایش نوشته بود زیرگروه 1 و سمت راستش نوشته بود رتبه در سهمیه! عمیق ترین نفس عمرم را کشیدم.هرچه دلهره بود با بازدمم بیرون ریخت.دیگر هیچ چیز را نگاه نکردم!کامپیوتر را خاموش کردم و رفتم پیش مادرم.

مادرم مثل یک بچه ی هفت ساله که برایش آب نبات خریده باشند خوشحال شد و ذوق کرد!به کمانم احساس می کرد دعاهایش, غذاهای خوب درست کردن هایش و چند بار پول ویزیتی که برای دندانپزشکی- برای هیچ مشکلی- (بخاطر استرس همش فک می کردم دندونام لقه!)خرج کرده بود, بی تاثیر نبوده. و باهوش ترین, زیباترین,رعناترین و دوست داشتنی ترین پسرش(!!! خود شیفتگی رو داشتین؟!!) حالا موفق ترین آدم خانواده شده!

خیلی زود سیل اس ام اس ها و تماس ها سرازیر شد. خودم هم به چند تا از بچه ها زنگ زدم.خراب کرده بودند!بدتر از حد انتظارشان بود.نه اینکه بخواهم دل بسوزانم یا بگویم مثلا نوع دوست هستم!نه! ولی واقعا ناراحت شدم.بعضی از بچه ها واقعا تلاش کرده بودند.خیلی زیاد.یکی از دوستهای نزدیکم - که حدود 10000 - آورده است واقعا شب و روز زحمت کشیده بود.ساعات مطالعه اش دو برابر من بود. خرجی که برای کنکور کرد چند برابر من بود.امیدش فقط به این کنکور بود و همه چیز برایش بد تمام شد.تلخ تر اینکه از رتبه ی پارسالش اصلا بهتر نیاورد.خیلی سوز دارد که آدم یک سال برای هیچ زحمت کشیده باشد... .و این خیلی بیشتر سوزآور است(حتی برای من!) که یک نفر فقط چون پدرش رفت تا از میهنش دفاع کند, و یا فلان کسش یک پا در جبهه از دست داده کلی سهمیه می گیرد و خیلی خوشحال می آید دانشگاه و می نشیند سر کلاس درس طبابت!نمی دانم منطق این سهمیه ها چیست... فروختن ایثار و از خود گذشتگی ای که شهدا ابراز داشته اند؟! به چه قیمت؟! 

غروب رفتم خانه ی مادربزرگم.هر سه دایی آمده بودند.یکی از خاله ها هم بود. و متفرعاتشان(بچه ها منظورم است).دایی مسعودم به شوخی می گفت: تو آینده ی منی ... تو اصلا نه به بابات رفتی نه به مامانت... به من رفتی پسر!

و من پیش خودم فکر می کردم که اگر جای سعید مفیدی(دوم ریاضی کشوری-آستانه ای.البته فقط ژن هایش محصول آستانه است! از اول راهنمایی تیزهوشان رشت می رفت) بودم چه می کردند؟! اصلا نمی توانستم باشم!به هر حال یک جنبه ای می خواهد هر چیز!من جنبه ی آن رتبه را ندارم اصلا!!!
و خلاصه اینکه روزهای خوبی است!صبح ساعت 1 پا می شوم و ناهار می خورم و بعدش می آیم پشت سیستم. این روزها باران موهبتی ست! من از باران خوشم نمی آید اما الان که می بارد و گرما را می خورد, دوستش دارم حسابی!غروب می روم بیرون و شب ها -شام- یک چیز خلاقانه درست می کنم و می خورم.بعدش هم فیلم می بینم تا ساعت 3 .بعدش کتاب متاب می خوانم و سپیده که زد, تازه خوابم می آید.آه چه زندگی دلپذیری...

اه!

یه مطلب توپ واسه پست نوشته بودم همه پرید!!!! رتبم اومد 3057 واسه همین اصصصصلا از پاکش شدن مطلبم ناراحت نیستم دوباره می نویسم! باور نمی کنین؟!!! اصلا.... آی لاو یو پی ام ...نه ببخشید بلاگ اسکای! یعنی الان خوشحالم... منم مثل بقیه آدما الان به صورت دلخواهم بازیگری کنم...

سه شاه پایه ی زندگی:غذا, سلامتی,خدا!

دوستان اگر یک ذره بیشتر از حد معمول دقت کرده باشند دیده اند که در قسمت لینک های وبلاگم دو لینک غیر متعارف اضافه شده است.مجله پزشکی و آشپزآنلاین! اینها نشان می دهد که؟ که چه؟!!! هان! که من انسانی شکم دوست و غذاپسند و نیز آدمی اهمیت ده به سلامتی ام هستم!جدای از این ها, به خدا اعتماد کرده ام(به جون مادرم اگه امسال دیگه نتایج کنکورم خوب نباشه نه تو نه من!).این ها همه و همه بیانگر این موضوعند که سه شاه پایه ی زندگی اینجانب عبارتند از : غذا, سلامتی و خدا!

خوبی اش این است که شرایط فیزیکی بدن من,طوری است که در قالب آن, غذا و سلامتی یک جور همپوشانی دارند.من لاغرم!هرچه هم می خورم چاق نمی شوم! و این چیز مهمی است.گاهی وقت ها نفرت عجیبی را از سوی برادر و مادرم (که چاقند به نسبت!یعنی نمی توانند زیاد بخورند چون چاق می شوند)احساس می کنم.مربی باشگاه بدنسازی هم که به من گفته است تو فقط بخور!من هم فقط می خورم با اجازه تان!روزی 4- 5 وعده. آن هم وعده های مردانه و درست و حسابی.قرار بر این شده که یک سوم حقوق ماهیانه ام را(پول تو جیبی منظورمه بابا!) خرج آت و آشغال های خوردنی بکنم.یعنی بخرمشان و بیاورم خانه و تفتی بدهم و ادویه ای بزنم و تزییناتی بکنم و وردی بخوانم و غذایی دلپذیر و بزاق ترشح کننده درست کنم و ببلعمش(آشپزی را خیلی دوست دارم)!و مادرم با نفرت و حسات مرا نگاه کند.تعارفش هم که می کنم نمی تواند بخورد.چون هم چاق است هم دیابت دارد.با این حال زود درباره اش قضاوت نکنیدها! بین دور و بری هایش از خیلی ها قبراق تر است. و باحال!الان چند سال است که هر روز به باشگاه می رود و ورزش می کند.روحیه اش توپ است(البته اگر پول هم داشته باشد که نور علی نور است دیگر!).خیلی گل است این مادر خوب من.

خلاصه اینکه باید فقط بخورم.یکی از لذت های من در زندگی همین خوردن است.مثل یک دستگاه خورنده ی غذا عمل می کنم که ورودی اش غذاست و...بگذریم!

سلامتی هم شاه پایه ی دیگر است.از آوان کنکورم,و به وسیله ی مشکلات لاوجودی که با دندان هایم داشتم, به سلامتی خودم اهمیت ویژه ای می دهم.فردا قرار است بروم کرفس و کلم بروکلی(اگر داشتند) بگیرم چون هم خوشمزه است(غذا!) و هم مفید برای بدن (سلامتی!).من به این می گویم عشق و حال! هرچقدر هم مسخره باشد اصلا!

خدا هم که جای خود دارد.درباره اش حرف بسیار زده شده.فلسفه خوانی ام از برای یافتن او بود.این خودش شاهدی بر این مدعاست که شاه پایه ی دیگر زندگی من :خدا!

دو پایه را شناخته ام. پایه ی سوم آ !!!!بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست...(کنکور منو خوب کنیا....!!!!)