فصل سرد!

گاهی دلم عجیب می گیرد.گاهی ترانه ی احساس من آنقدر غمگین است که هیچ نای و حنجره ای را تاب تحمل گریانه هایش نیست.آه ای فصل سرد, پس چرا در من تمام نمی شوی...بوی شکوفه را بر من تلقین نکن!من هنوز بسیار سردم است...

آدم اینجاهای زندگی اش احساس می کند فراموش شده است.احساس می کند حقش را خورده اند و به گوشه ای رهایش کرده اند.به گوشه ای دور از دسترس... دور از دیدرس...و این زمستان سرد آنچنان ابرهای غران انگیخته که باران تازیانه مآب مجالی برای کورسوی ستاره ها باقی نمی گذارد.انگار به آسمان هم امیدی نیست...
قبل تر ها دلم که می گرفت شعر می گفتم.می خواهند این را هم از من بگیرند.بگذار بگیرند.من خودم را هم گم کرده ام...من آن پسرک امیدوار شهر را – درست آن سوی پرچین همسایه – گم کرده ام.همسایه ای دیوار به دیوار گوشت و پوست و خون و تنم!بگذار بگیرند از من همه چیزم را.یک آدم وامانده چه ارزش دارد!بگذار "همه" ام را بردارند. آن وقت فقط یک "هیچ" می ماند.آدم بی ارزش را "هیچ" خشنود می کند.ارزش اگر داشتم که دوستم می داشتند...

ای تویی که می آیی, با گام هایی آرام.دست هایت بوی محبت می دهند و چشم هایت رنگ خدا را دارند.بوسه ات, می زداید از من غم ها را!بروند گم شوند آنهایی که بوسه را زمینی پنداشته اند.بوسه بر لب های بی ریای توست که معنویت را معنی می کند.من بوسه ات را بسیار خواهانم.ردیف سفید دندان هایت, وقتی که می خندی,شوینده ی سیاهی های من است. تو خوب می دانی چگونه خوب بودن را و از یاد می بری ام, ایستادن,غم و از نیستی سرودن را... وای من چقدر با تو خوشبختم... من با تو –با وجود ناچیزی هایم- همه چیزم!من وجود تو را در ذهن خود خلق کرده ام, پس زود باش...

خزعبل!

بعضی وقتا آدم دوس داره کیبورد کامپیوترو برداره بزنه تو مانیتورش و اسپیکرا رو دونه دونه اینقد بزنه تو کله ی کیس که جای سی پی یو و دی وی دی رایتر توش عوض شه اصن!

دو بار دوتا مطلب فرد اعلی نوشته بودم واسه وبلاگ هر دو بار پاک شدن!اونم بخاطر خنگیت این کامپیوتر عهد عتیقی!بار دوم راستش برام باور کردنی نبود!اینقده کفری شده بودم که یه لحظه باز سوالای فلسفی درباره ی چرایی زیستن و وجود یا عدم وجود علت غایی و هدف اصلی این همه رنج و غمی که بشریت در طول تاریخ همواره کشیده و می کشه فکرمو مشغول کرد.خواستم محکم با مشت بزنم روی کی بورد ولی از اونجایی که آدم دور اندیشی هستم, دیوار کنار کیس رو به کی بورد ترجیح دادم.کی بوردی که تنها چیز کامپیوترمه که از عهد عتیق ذکرشده تا حالا یه آخ هم نگفته!

تابستونم شروع شده!به طور کامل.در واقع از حدود دو هفته پیش که رفتم دانشکده و ثبت نام کردم شروع شد.دوستام بعضیا از همین یکشنبه کلاس داشتن.یکی از دوستام "هم دانشکده" ای خودمه!منتها من رادیولوژیم و اون پرستاری.اولین روز دانشگاه که تموم شد اومد دم در خونه مون از دانشگاه صحبت می کرد:

- ...آره دیگه سی نفر هستیم تو کلاس..هممممم...دوازده نفر پسر هیجده نفر دختر.یه پسره میاد از کردستان!یکی از کرمان میاد,همون که موقع ثبت نام دیده بودیم.کلاس خوبیه.دختراشم بد نیستن..!

من با خنده : خب پس خیالت راحت شد!فقط واسه یازده نفر دیگه هم بذارا...آقا قربون دستت ببین میتونی برا ما هم یه آستینی بالا بزنی؟

اون با خنده : حرفشم نزن مفت خور!خرج داره واست!نه ولی جدی فقط بعضی از دختراش همچین چشم نواز بودن...به هر حال برای تنازع بقا باید جنگید!

خلاصه کلی خندیدیم با چرت و پرتایی که می گفتیم.

مطلب بعدی این که میخوام کارشناسی رو تو هفت ترم تموم کنم.آخه فقط 130 واحده!هر ترمی هیجده نوزده واحد بردارم حل دیگه.یکی از بچه ها که ترم 5 علوم آزمایشگاهیه میگه تو رادیولوژی میشه این کار رو کرد.میگه اگه برگردم عقب میرم رادیولوژی.چون هم رشته ی با کلاس تریه هم درساش خیلی کمتره.اگه رادیولوژی با کلاسه پس پزشکی چیه؟داروسازی چیه!ولی فکر کنم این درست تر باشه که درساش راحت تره.چه میدونم والا!

و مطلب آخر هم اینکه دارم میرم تهران. و البته کاشان!میریم یه سری به خواهر و برادران گرام بزنیم.نیس که هی اصرار می کنن آقای دکتر تشریف بیار... گفتم افتخار بدم بهشون (خضوع رو داشتین؟!). زود میایم.امیدوارم به کلاس زبان روز دوشنبه برسم...

و من چقدر شیفته ی شخصیت مارلون براندو در پدرخوانده هستم...