بهار آمد
با شکوفه های انار و آلوچه اش... (البته اینجا برف اومد!از اون دونه درشتا!)
راستش اینقدر با کامنت های خصوصی و عمومی تان محبت کردید که خودم هم دوست داشتم برگردم و بنویسم.نه برای اینکه صرفا نوشته باشم.برای اینکه فهمیدم هستند آدم هایی که نوشته هایم را می خوانند...با علاقه هم می خوانند...
هر سال بهار که می شد, گرفته بودم.خیلی گرفته.اصلا بدنم شرطی شده بود به اینکه با رسیدن بهار,پاییز بشود.نصفه شب ها با داد از خواب بیدار می شدم, حوصله هیچ چیزی را نداشتم... بگذریم! اما امسال قضیه فرق کرده است...
من یاد گرفته ام که عاشق خودم باشم.من لیاقت این را دارم که خودم را دوست داشته باشم.دیگر وقتی در آینه خودم را می بینم,یک آدم تنهای بدشانس دورافتاده ی مسخره را نمی بینم, یک افتخار می بینم.یک شاهکار طبیعت را می بینم که می تواند آدمها را بخنداند و مهربان است و صادق.شاید کمی هم ساده...یک آدم باحال را می بینم!
من آمده ام که بمانم.
برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز
(سعدی)
هم بهار, هم عید مبارک!
چشمه ی نوشتنم بدجوری خشکیده...
در کل خیلی کم می نویسم.شعر هم که الان ماه هاست نمیگم...
هنوز نمیتونم مثل قبل رو یه چیزی تمرکز کنم.
آخه من چرا اینقده وسواسم خدا!!!
پ.ن : دانشگاه هم که شروع شده.هفتا پسریم و بیست تا دختر حدودا.نشمردمشون آخه.کلاس خوبیه,بهتر هم میشه.این دانشگاه باعث شده یه ذره از حالت دیپرس بیرون بزنم و کمتر وسواس داشته باشم...