پناهندگان حق به جانب!

همیشه به دیده ی خودخواهی نگاه می کردم به آنهایی که در جستجوی زندگی بهتر, ایران را ترک گفته و شهروند کشور دیگری می شدند.چه آنهایی که پس از تحصیل در خارج, تصمیم به ماندن می گرفتند و چه آنهایی که از همینجا به امید اینکه پس از چند سال سرگردانی و دربه دری در اردوگاه ها و سفارت و ... بتوانند پناهندگی بگیرند, بار و بندیل می بستند و راهی بهشت ساخته ی ذهن خودشان می شدند.

اما مدتی است که بیشتر بهشان حق می دهم.مگر این کشور برای ما چه کرده است؟جز اینکه هر روز که از خواب پا می شویم ذهنمان آشفته باشد و دنبال بدبختی هایمان باشیم و در پی گرفتن حقمان از ناحقان و پیشی جستن از دیگران باشیم...خیلی مهم نیست که از زندگی چه لذتی می بریم, مهم این است که همیشه حرص چیزهایی را می خوریم که دیگران دارند و ما خوابش را هم نمیتوانیم ببینیم...

بهترین سکانس دایی جان ناپلئون

اصولا خیلی وقت ها آنطوری که فکر می کنی, نمی شود.بخصوص اگر پای یک زن در میان باشد!زن ها فقط موجودات عجیبی نیستند,توانایی شان خیلی فراتر از این حرف ها هم می رود...

حکایت من شده مصداق اصطلاح "چی فکر می کردیم و چی شد".من اعتراف می کنم که آدم احمقی هستم.بخصوص وقتی پای یک زن در میان باشد!


* دایی جان ناپلئون سریالی نام آشناست.حتما خیلی هاتان هم دیده اید.قسمت پایانی اش یک سکانس دارد در آن عمو اسدالله دارد برای سعید از زن سابقش می گوید.و اینکه چطور زنش با عبدالقادر بغدادی رفت و او را تنها گذاشت...


"""

اسدلله میرزا خطاب به سعید: منم یه روزگاری مثل تو بودم، احساساتی، زود رنج… اما روزگار عوضم کرد. جسم آدم تو کارخونه ننه آدم درست میشه، اما روح آدم تو کارخونه دنیا.

اسدلله میرزا: تو قضیه زن گرفتن منو شنیدی؟

سعید: یه چیزایی میدونم. یعنی شنیدم که شما زن گرفتی و بعد طلاقش دادی.

اسدلله میرزا: به همین سادگی؟! زن گرفتم، بعد طلاقش دادم؟



اسدلله میرزا: من ۱۷، ۱۸ سالم بود که عاشق شدم.

سعید: عاشق کی؟

اسدلله میرزا: یه قم و خویش دور. نوه عموی همین فرخ لقا خانم سیاه پوش… عشقای بچگی و جوونی دست خود آدم نیست. بابا ننه ها بچه هاشونو عاشق هم می کنن. از بس به شوخی اون به این میگه عروس من. این به پسر اون میگه داماد من. همین جور هی تو گوش آدم فرو می کنن. بعد به سن عاشق شدن که میرسی، میبینی عاشق همون عروس بابا ننت شدی. اما همین بابا – ننه ها وقتی فهمیدن، روزگار منو اون دخترو سیاه کردن…

اسدلله میرزا: بابای اون برای دخترش یه شوهر پولدار تر از من پیدا کرده بود؛ بابایی منم برای پسرش یه عروس اسم و رسم دار تر. منتها ما از رو نرفتیم. انقدر کتک خوردیم و فحش شنیدیم تا خسته شدن و مجبور شدن ما دوتارو به هم بدن.

اسدلله میرزا: دو سال تموم حتا فکر یه زن دیگم به کلم نیافتاد. دنیا، آخرت، خواب، بیداری، گذشته، آینده و هرچیز دیگری برای من تو وجود اون زن بود. خود اونم یه سالی ظاهرا با من همین حال و هوا رو داشت. اما یواش یواش من به چشمش عوض شدم.

سعید: شما که خیلی همدیگرو دوست داشتین. چرا اینجوری شد؟

اسدلله میرزا: یه رفیق داشتم، همیشه می گفت: سال اول که زن گرفتم، زنم انقدر شیرین بود که می خواستم بخورمش. اما سال سوم پشیمون شدم که چرا همون سال اول نخوردمش… حوصله ندارم برات بگم چرا… چطور شد. فقط برات میگم که از سال دوم اگه از اداره یه راست می اومدم خونه و جای دیگه نمی رفتم، زنم خیال می کرد جایی ندارم که بردم. اگه به زن دیگه ای نگاه نمی کردم، خیال می کرد عرضه ندارم. یادته چند دفعه از من پرسیدی این عکس کیه؟ [عکس یه عرب]

سعید: همین دوستتون.

اسدلله میرزا: مومنت، مومنت. همیشه بهت گفتم یکی از دوستان قدیمیه. اما این دوست من نبود، نجات دهنده من بود…

سعید: نجات دهنده شما؟؟؟؟

اسدلله میرزا: بله، نجات دهنده من… تصدقت بشم من.

اسدلله میرزا: زن من با همین عرب نتراشیده نکره گذاشت فرار کرد.

سعید: فرار کرد؟؟؟

اسدلله میرزا: اوهوم…

سعید: شما هیچ کاری نکردید؟؟؟

اسدلله میرزا: طلاقش دادم… رفت زن همین عبدالقادر بغدادی شد.

سعید: این مرتیکه زنتونو دزدیه، شما عکسشو قاب کردین، گذاشتین جلو چشمتون؟

اسدلله میرزا: تو هنوز بچه ای…

اسدلله میرزا: اگر تو دریا غرق شده باشی و اون لحظه که جون داره از تنت در میره، یه نهنگ پیدا بشه، نجاتت بده، شکلش از ستاره های سینمام خوشگل تر میاد. عبدالقادر کهیر المنظر همون نهنگه که به نظر من از مارلین دیتریش هم خوشگل تره.

سعید: … حالا چرا عاشق عبدالقادر شد؟

اسدلله میرزا: من با ظرافت با زنم حرف می زدم، عبدالقادر با زمختی و خشونت. من روزی یه بار حموم میرفتم، عبدالقادر ماهی یه بار. من با نهار حتا پیازچه هم نمی خوردم، عبدالقادر یه کیلو یه کیلو سیر و ترب سیاه می خورد. من شعر سعدی می خوندم، عبدالقادر آروغ می زد… اونوقت تو چشم زنم من بیهوش بودم، عبدالقادر باهوش. من زمخت بودم، عبدالقادر ظریف… فقط به گمونم عبدالقادر مسافر خوبی بود.دست به سفرش محشر بود. یه پاش اینجا بود، یه پاش سانفرانسیسکو…(سکس)

سعید: عمو اسدلله، چرا اینارو برا من تعریف کردی؟

اسدلله میرزا: ذهنت باید یه کمی روشن بشه. چیزایی رو که بعدا خودت خواه نا خواه می فهمی، میخوام زود تر به تو بفهمونم…

سعید: یعنی میخواین بگین لیلی هم مثله…

اسدلله میرزا: … نه نه نه همچین مقصودی نداشتم. فقط می خواستم بگم، اگه لیلی با پوری رفت، تو چیز مهمی گم نکردی! اگر قرار باشه یه روزی بخاطر عبدالقادر بغدادی یا موصلی ولت کنه، چه بهتر که از الان با پوری بره.


اسدلله میرزا: عشق تو بزرگتر از همه عشقاست. من شک ندارم. برای این که اولین عشق توئه .

اسدلله میرزا: ام یه چیزی بهت بگم. اینجا لیلی خیلی مهم نیست. این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی. این مرز مرد شدنه!

"""

کسی می داند کد تقلب زندگی را از کجا باید پیدا کرد..؟

مدتی است خودم را گم کرده ام.نمیدانم دارم چه می کنم یا اصلا چه می خواهم.قبلا خیلی مصمم تر بودم.میخواستم برای ارشد بخوانم حتی رشته ارشدم را هم انتخاب کرده بودم!میخواستم یک روز نوبل بگیرم.این هدفی بود برای تمام عمر!هیچوقت تمام نمی شد.چون اصولا امکانش نزدیک به صفر است که روزی موفق به انجامش بشوم.پس می توانستم تا آخر عمر برایش تلاش کنم.و آدم مگر چه می خواهد جز هدفی که تا آخر عمر هم تمام نشود؟؟ به قول بعضی ها با این آرزوهای بزرگی که دارم,اصلا توی باغ نیستم و در رویاهای خودم زندگی می کنم.ولی آخر آنهایی که در واقعیت زندگی می کنند چه گلی به سر خودشان می زنند؟چه بخاری از آنها برای دیگران بلند می شود...؟

ولی حالا نمیدانم چه مرگم است.با خودم می گویم آدم های موفق که شبیه من نیستند!آنها هر روز چیزی بر انباشته ی خود اضافه می کنند ولی من چه؟؟به خودم می گویم تو هیچوقت نمی توانی جایزه نوبل برنده شوی!کدام آدم برنده ی نوبلی 22 سالگی اش شبیه الان تو بود؟یک نگاه به خودت بینداز ببین چه چیزهایی برایت مهم شده!اصلا با آدم ایده آلی که برای خودت متصور هستی, فرسنگ ها فاصله داری...

راستش را بخواهید,من دوست دارم در کاری که تخصصش را دارم بهترین باشم.این فقط مربوط به رشته تحصیلی نیست.کلن دوست دارم وقتی مثلا می گویم پینگ پونگم خوب است, شما این چینی هایی که همیشه اول تا سومی المپیک را قبضه کرده اند را هم بیاورید جلویشان حرفی برای گفتن داشته باشم.وقتی می گویم انگلیسی ام خوب است طوری باشم که مخاطب لذت ببرد از همصحبتی به زبان انگلیسی با من. و وقتی می گویم شغلم فلان کار است, در آن حرفه واقعا کاربلد باشم.از طرفی این خبره بودن در کار نیاز به علاقه ی زیادی هم دارد.تو باید خیلی علاقه مند به یک نوع فعالیت باشی تا آن را دنبال کنی و یاد بگیری و جزو بهترین هایش باشی. و من در حال حاضر موضوعی را پیدا نمی کنم که آنقدر علاقه مندش باشم که برای بهترین بودن در آن,  به من انگیزه لازم را بدهد...

ای کاش زندگی مثل یک بازی کامپیوتری بود که وقتی به مرحله ی سختش می رسیدی میتوانستی از کد تقلب استفاده کنی.اگر اینطوری بود حالا یکی از زمان هایی بود که از کد تقلب استفاده می کردم...

تکه های مزاحم و مغزاشغال کن!

بعضی وقت ها نیاز داری یک تکه های مزاحم و مغزاشغال کن از زندگی ات را بندازی دور!اصلا توی فضا یک سیاهچاله پیدا کنی و اینقدر محکم به سمتش پرتابشان کنی که بیفتند توی سیاهچاله و نیست و نابود شوند!اینطوری مغزت انگار خالی می شود.میتوانی به زندگی ات برسی و حالش را ببری.می توانی بروی پی اهداف بلند مدتت.اما امان از این تکه های مزاحم!طوری صد میلیارد سلول مغزی ات را تحت سلطه ی خود در می آورند که اصلا فراموش می کنی چه میخواستی انجام بدهی.اصلا فراموش می کنی که میخواستی از زندگی ات لذت ببری.و تو را مجبور می کنند که سعی کنی از دیگران بهتر باشی!و وقتی بهتر نیستی و نمیشوی غصه بخوری و بروی چمباتمه بزنی گوشه ی اتاقت و از دنیا زده شوی و باز هم به این فکر بیفتی که چققققدر تنهایی!!

ای کاش می شد این تکه های مزاحم را از ذهنم پاک کنم.شیفت دیلیت!باید اقرار کنم که کار دشواری است.گاهی حتی شناسایی این ها سخت تر از پاک کردنشان است.لامذهب ها خودشان را ملبس به لباس مبدل می کنند که آدم را گول بزنند.واقعا که دنیای کثیفی می شود بعضی وقت ها! من اگر جای خدا بودم سعی می کردم چند روز بیشتر وقت بگذارم در عوض دنیای بهتری خلق کنم.با آن همه توانایی, خلق یک دنیای اینچنینی که افتخار ندارد...

you dont know what you've got,until you lose it

اخیرا هروقت متن خاصی به ذهنم می آید که خیلی قشنگ است و همیشه برایم جالب بوده را می نویسم.متن هایی که اکثرا حالت نصیحت گونه دارند.شعر هایی از سعدی و فردوسی و خیلی های دیگر که حتی شعر هم نیستند.ایرانی جماعت کلن از کلمه ی نصیحت خوشش نمی آید انگار! ولی من دلیلی برای داشتن چنین حسی در خودم نمی بینم.خیلی از این متن ها شعر هستند.اشعار شاعران بزرگ و بزرگ تر! خیلی هاشان هم صرفن شاید دیالوگ های تاثیر گذاری باشند که در فیلم ها یا آهنگ های مورد علاقه ام شنیده ام.مثلا you dont know what you've got,until you lose it که بخشی از یکی از ترانه های زیبای جان لنون است.می خواهم جمع که شدند, بزنمشان روی دیوار اتاقم!

به نظرم آدم ها نیاز دارند یک سری از این شعار ها در زندگی خودشان داشته باشند.حتی می توانند آنها را چاپ کنند و قاب بگیرند و بگذارند کنج طاقچه یا آویزان کنند روی دیوار اتاقشان.چه اشکالی دارد! خیلی بد است که پوستر این بدنساز های بیش از حد درشت و پفیده روی دیوار خیلی ها هست اما وقتی صحبت از پوسترهای با ارزش معنوی می شود بعضی ها خنده شان می گیرد.

دوست داشتم عکسی از اتاقم بگیرم و نشانتان بدهم ولی باید اول گوشی ام را پیدا کنم, عکس بگیرم, بفرستم به کامپیوتر, آپلودش کنم و منتظر بمانم آپلود شود... و حس این همه کار پشت سر هم این وقت شب در من نیست.


پ.ن: عکس های روی دیوار اتاقم: فروغ, هیولایی به نام سالیوان به همراه پو که در کارتون "کمپانی هیولاها" احتمالا به یادشان دارید, شجریان در حالی که نصف صورتش را با دست گرفته است, پرچم "بچه های زمین سلام" که برادرم از گفتگوی تمدن ها زمان خاتمی گرفته بود, باب اسفنجی! چارلی چاپلین, و برادر فروغ... .باور کند در همه ی این شخصیت ها چیز منحصر به فردی می بینم که برایم ارزشمند است...