چشمه ی نوشتنم بدجوری خشکیده...
در کل خیلی کم می نویسم.شعر هم که الان ماه هاست نمیگم...
هنوز نمیتونم مثل قبل رو یه چیزی تمرکز کنم.
آخه من چرا اینقده وسواسم خدا!!!
پ.ن : دانشگاه هم که شروع شده.هفتا پسریم و بیست تا دختر حدودا.نشمردمشون آخه.کلاس خوبیه,بهتر هم میشه.این دانشگاه باعث شده یه ذره از حالت دیپرس بیرون بزنم و کمتر وسواس داشته باشم...
فرهاد


بیچاره دخترای کلاستون ..الان همشون فکرو ذکرشون این شده که شما هفت پسرا چطوری بن خودشون بیست نفر تقسیم کنن ...
یا اینکه کدومشون عرضه دارن تورتون بزنن
خدا رو شکر دسته شما پسرا خیلی خیلی بازه
ان شالله همینطوره که تو میگی
ببند نیشتو ...چه خوششم اومده


راستی فرهاد الکی بهونه نیار ...بنویس اصلا توجیهاتت قابل پذیرش نیست
می دونم
می نویسم...فقط یه کم مغزم خالی تر شه بلافاصله شروع می کنم
به سلامتی
تبریییییییییییییییییییک