تازگی ها فهمیده ام که به یک معشوقه نیازمندم.یک معشوقه ی دوست داشتنی.البته این نیاز همیشه حس می شد ولی اخیرا فهمیده ام که نیاز من به یک معشوقه دارای دلیلی است که بقیه ندارندش!نیاز من به معشوقه برای شعر گفتن است.من معشوقه را برای سرودن شعر نیاز دارم و بدون او و سرگشتگی ای که او به من می بخشد شعر گفتن برایم محال است یا حداقل آزار دهنده!یعنی عاملی که در واقع باعث آرامش آدمی می شود بدون او برایم عذاب آورست. قطعا این موضوع رابطه دارد با این حقیقت که من همواره وقتی اسیر چهره ای بوده ام, خوب می سرودم و هرگاه که دختر غریبه ای در دلم خانه نداشت, تلاش برای سرودن حتی یک بیت که بر دل بنشیند تقریبا برایم غیرممکن بود...
پس حضور یک معشوقه پلی است به سوی سرایشِ خویشتنِ خویش! خیلی صادقانه بود
آره واقعا همینطوره.آدم نیاز داره که عاشق باشه...
ای بابا دو روز ب حال خودت گذاشتیمتاااااااااا
ببین چی میگی
......
ههههیییییییی!
مخاطب خاص ک همیشه جنس مخالف نیس
از جنس خودمه
چشمم روشن!
آره درسته
معشوقه نیازه برای نوشتن، و فکر نکنم این نیاز شما رو از دیگران متمایز کنه
خب خیلی ها نمینویسن چیزی و در نتیجه این نیاز رو هم کمتر احساس میکنن...
سلام به شما:)خوبید؟؟
صداقت شما رو هیچ جای دیگه نمیشه پیدا کردااا.آفرین.
میگن سال 92 چطور بود؟؟پستی در مورد آنچه گذشت نمی نویسید؟
مرسی شما همیشه بهم لطف داشتین
.من هر دو سه هفته یه بار اینجا سر می زنم اصلا خیلی تنبل شدم 
راستش موقع عید ما اینقدر خونه مون شولوغه که اصلا وقت نمیکنم بخوام چیزی بنویسم.البته راستش این که بهونه ست
نمیدونم شاید بعدا یه چیزی نوشتم.
راستی من آدرس وبلاگتونو ندارما!شما هم که هیچوقت آدرسشو موقع نظر گذاشتن وارد نمی کنین.تنبلی شما هم دست کمی از مال من نداره ها
بفرما
الان شمام در همین آن تنبلی رو بذارید کناااار
نمیشه لامصب :((
جالبه ها! فکر نمیکردم که بدون حضور کسی که دوستش داشته باشی، نشه شعر گفت! این هم بهانه ی زیبایی بود :)
نه نمیشه اصن