سفر تهران-کاشان

خیلی وقت بود که نیاز به یک سفر نسبتا طولانی و دور از خانه و کاشانه را احساس می کردم.می دانید,گاهی آدم باید دل بکند و از دلبستگی هایش بیرون تر برود و آن طرف تر ها سیر کند تا تحمل مشکلات برایش آسان تر شود.درست مثل این می ماند که با سفینه ای به فضا رفته باشی و مشکلاتت را از آن دور ها بسیار کوچک و ناچیز و حتی خنده دار ببینی.حالا مسافرت که در آن حد نمی شود!ولی حداقل در مقیاسی کوچک تر و با مزایای روحی اندکی کمتر که امکان پذیر است.

من هم با برادر بزرگترم رفتم تهران.البته به عنوان مقصد یک مسافرت تفریحی تهران ابدا جای خوبی نیست.اما فعلا چاره ای نبود و فقط می توانستم تهران بروم.از آن گذشته اگر بخواهم صادقانه بگویم ما جزو آن دسته از آدم ها نیستیم که خیلی ذوق و شوق عجیبی برای دیدن ابنیه ی تاریخی و اماکن توریستی و اینجور مسائل داشته باشیم.البته پایش که بیفتد می رویم اما چندان اشتیاقی برای هماهنگ کردن تمام شرایط برای این منظور از خود نشان نمی دهیم.

حدودا هشت روز در تهران ماندم.در آن هوای...راستش را بخواهید مشمئز کننده!واقعا دلم به حال مردم تهران می سوزد که توی دود زندگی می کنند.بعضی جاهایش مثل این می ماند که بینی ات را جلوی اگزوز ماشین پدرت قرار داده باشی و از آن طلب اکسیژن کنی!یک روز با خواهرم اینا رفتیم فیروز کوه.آب و هوای خیلی خوبی داشت و خیلی شبیه همین گیلان خودمان بود.بقیه روز ها یا با برادرم به دفتر روزنامه شان می رفتم یا اینکه خانه نشسته بودم غذا می خوردم یا می خوابیدم...یکی دو بار هم رفتیم بیرون.دیگر یاد گرفته بودم و خودم از دفتر روزنامه برادرم می رفتم خیابان انقلاب و کتاب ها را نگاه می کردم تا وقتی که برادرم کارش تمام شود و وقت رفتن برسد.کتاب های خوبی خریدم.صد سال تنهایی,که همه تعریفش را می کنند و کنجکاو شدم بخوانمش,فریدون سه پسر داشت,بوف کور,یک سری کتاب در باره انقلاب فرانسه و رنسانس و تاریخ پزشکی و ... و کتاب دوست داشتنی ام دو قرن سکوت!راستش پارسال هم دو قرن سکوت را خریده بودم اما به یک نفر قرضش دادم و دیگر هم نمی توانم از او پس بگیرم...شاید هم پس نمی دهد,شاید هم می خواهد پس بدهد اما گم کرده یا داده به یک نفر دیگر و و و.... نمی دانم!فقط می دانم که دیگر خیلی به ندرت به آدم ها کتاب قرض خواهم داد!

بعد هشت روز با زن داداش عزیزم رفتم کاشان.پیش برادرم.دو روز هم آنجا ماندم.سال قبل که آمده بودیم رفتیم بودیم باغ فین و تپه سیلک و یک شهر زیر زمینی که اسمش یادم نیست را دیده بودیم.رفته بودیم پیش دوست برادرم که باغ های میوه داشتند و کلی هم خیار و انار و اینها خورده بودیم.اما ایندفعه اصلا حال بیرون رفتن را نداشتم.خانه ماندن خیلی دلپذیر تر از بیرون رفتن بود.شاید چون دلتنگ خانه بودم و خسته هم شده بودم.به هر حال ده روز دوری من از خانه برایم یک رکورد است!

ولی خیلی سفر خوبی بود.نمی دانم اینهایی که گفتم اصلا چقدر با تصور شما از یک "سفر" همخوانی دارد اما برای من راضی کننده بود و تاثیراتی را که آدم از یک سفر انتظار دارد که بگیرد,من از این سفر گرفتم.ما اینطوری هستیم دیگر.چه می شود کرد...