من و فولدر آشنای آهنگ های غمگینم...

من و فولدر آشنای آهنگ های غمگینم...

و اتاقی که پر است از دود...دارم می سوزانمت عزیزم, تو را در ذهن خود می سوزانم...دودت را باد می برد,خاکسترت هم نصیب خاک می شود,و برای من از تو, تصویری موهوم می ماند و تصوری خیالی...در مثلث باد و خاک من,من خسته از همه بی چیز ترم.من تو را در ذهن خود خلق کردم, نهال بی ریشه ات را آب دادم,دوستت داشتم.برگ های نوجوانت را نوزاش کردم و با خیال خود,به تو شاخ و بال بخشیدم.درخت شدی.تنومند شدی. آه عشق من,قلب من برای عظمتت کوچک بود.در

جانم ریشه دواندی.سینه و زبان و چشم ها و گوش هایم, جایگاه تو شد.به مغز رسیدی.تالاموس ها, جسم پینه ای,لیمبیک و قشر مخ... حالا که تمام مغزم از آن توست,جمجمه ام دارد می ترکد...

اما تو هنوز غایبی.گاهی وقتها فکر می کنم تمام تو,قرار است یک روز از من بیرون بیاید و در یک بدن دیگر خلاصه  شود و چشم های مهربانت را, تماشا کنم.و می توانم از تمام دنیا,به تو رو بیاورم و بگویم می خواهمت و تو همانگونه که در جان من درخت شدی, بمانی و من بر تو تکیه کنم از تمام ناراحتی هایم...

روح حساس...

یک زمانی فکر می کردم دخترا لیاقت ندارن!فکر می کردم که یه پسر باید نامرد,بی وجدان و خیلی مسخره باشه تا دخترا بهش توجه کنن.عاشقش بشن...خب این حتما بخاطر دخترهایی بود که توی زندگی من بودن و کمی تا قسمتی این شکلی بودن واقعا!دخترهای خوشکل و خودشیفته و احمقی که به چیزی جز حال کردن خودشون و گذران وقت به لذت بخش ترین شکل فکر نمی کردن.من بعد از یه سری مشکلات و دشواری ها,نتیجه گیری خطرناکی کردم: دخترها رو باید نادیده گرفت...
اما...
هیچوقت نتونستم خودم کنار بیام با این حرف.باورنکردنی بود که باید بیشتر از نیمی از آدم های کره ی زمین رو نادیده گرفت.اونم اون نیمه ای که البته جذابیت خیلی بیشتری برام داشت.و یک افسردگی کوتاه مدت...اگه بچه, برادر, دوست و آشنای هیچ کسی نبودم,خیلی راحت خودمو خلاص می کردم...
اما اینطور نیست!نتیجه گیری من خوشبختانه ابدا اشتباه بود. دخترها-جدای اون قشر خاصی که مثلش تو پسرها هم پیدا میشه-  اونطوری که فکر می کردم نیستن.نباید خوب نبودن بعضی ها رو,بد بودن همه تعبیر کرد.دخترها هم میتونن از ته دل دوست داشته بشن.این رو یک فرشته به من یاد داد...یکی که امیدوارم خوشبختی منو خوشبختی خودش بدونه,و خوشحال باشه از این قضیه,برای همین همش سعی می کنم خوشبخت باشم...
و این باعث شد دختر ها رو بیشتر دوست داشته باشم.این روح حساس و مجذوب کننده ای که پیچیدگی شو پسرها درک نمی کنن و در عین حال, فقط یک پسر میتونه آرومش کنه...خیلی ساده! کافیه فقط خودش باشه و به دختر اهمیت بده...کل این قضیه ساده,خیلی زیباست...
و من با تمام ادعاهام,اگر بهترین هم باشم فقط میتونم یک دختر رو خوشبخت کنم...

یه دختر خوب رو...



پی نوشت: این پست یه ذره تراژیک تر از چیزیه که احتمالا تصور میشه.من قرار نیست اون فرشته رو خوشبخت کنم... .ولی اون بهم یاد داد,که یکی مثل خودشو میتونم خوشبخت کنم...و اینکه یکی مثل اون, ارزش خیلی چیزا رو داره...و از ته دل میتونه دوست داشته بشه...