بهترین سکانس دایی جان ناپلئون

اصولا خیلی وقت ها آنطوری که فکر می کنی, نمی شود.بخصوص اگر پای یک زن در میان باشد!زن ها فقط موجودات عجیبی نیستند,توانایی شان خیلی فراتر از این حرف ها هم می رود...

حکایت من شده مصداق اصطلاح "چی فکر می کردیم و چی شد".من اعتراف می کنم که آدم احمقی هستم.بخصوص وقتی پای یک زن در میان باشد!


* دایی جان ناپلئون سریالی نام آشناست.حتما خیلی هاتان هم دیده اید.قسمت پایانی اش یک سکانس دارد در آن عمو اسدالله دارد برای سعید از زن سابقش می گوید.و اینکه چطور زنش با عبدالقادر بغدادی رفت و او را تنها گذاشت...


"""

اسدلله میرزا خطاب به سعید: منم یه روزگاری مثل تو بودم، احساساتی، زود رنج… اما روزگار عوضم کرد. جسم آدم تو کارخونه ننه آدم درست میشه، اما روح آدم تو کارخونه دنیا.

اسدلله میرزا: تو قضیه زن گرفتن منو شنیدی؟

سعید: یه چیزایی میدونم. یعنی شنیدم که شما زن گرفتی و بعد طلاقش دادی.

اسدلله میرزا: به همین سادگی؟! زن گرفتم، بعد طلاقش دادم؟



اسدلله میرزا: من ۱۷، ۱۸ سالم بود که عاشق شدم.

سعید: عاشق کی؟

اسدلله میرزا: یه قم و خویش دور. نوه عموی همین فرخ لقا خانم سیاه پوش… عشقای بچگی و جوونی دست خود آدم نیست. بابا ننه ها بچه هاشونو عاشق هم می کنن. از بس به شوخی اون به این میگه عروس من. این به پسر اون میگه داماد من. همین جور هی تو گوش آدم فرو می کنن. بعد به سن عاشق شدن که میرسی، میبینی عاشق همون عروس بابا ننت شدی. اما همین بابا – ننه ها وقتی فهمیدن، روزگار منو اون دخترو سیاه کردن…

اسدلله میرزا: بابای اون برای دخترش یه شوهر پولدار تر از من پیدا کرده بود؛ بابایی منم برای پسرش یه عروس اسم و رسم دار تر. منتها ما از رو نرفتیم. انقدر کتک خوردیم و فحش شنیدیم تا خسته شدن و مجبور شدن ما دوتارو به هم بدن.

اسدلله میرزا: دو سال تموم حتا فکر یه زن دیگم به کلم نیافتاد. دنیا، آخرت، خواب، بیداری، گذشته، آینده و هرچیز دیگری برای من تو وجود اون زن بود. خود اونم یه سالی ظاهرا با من همین حال و هوا رو داشت. اما یواش یواش من به چشمش عوض شدم.

سعید: شما که خیلی همدیگرو دوست داشتین. چرا اینجوری شد؟

اسدلله میرزا: یه رفیق داشتم، همیشه می گفت: سال اول که زن گرفتم، زنم انقدر شیرین بود که می خواستم بخورمش. اما سال سوم پشیمون شدم که چرا همون سال اول نخوردمش… حوصله ندارم برات بگم چرا… چطور شد. فقط برات میگم که از سال دوم اگه از اداره یه راست می اومدم خونه و جای دیگه نمی رفتم، زنم خیال می کرد جایی ندارم که بردم. اگه به زن دیگه ای نگاه نمی کردم، خیال می کرد عرضه ندارم. یادته چند دفعه از من پرسیدی این عکس کیه؟ [عکس یه عرب]

سعید: همین دوستتون.

اسدلله میرزا: مومنت، مومنت. همیشه بهت گفتم یکی از دوستان قدیمیه. اما این دوست من نبود، نجات دهنده من بود…

سعید: نجات دهنده شما؟؟؟؟

اسدلله میرزا: بله، نجات دهنده من… تصدقت بشم من.

اسدلله میرزا: زن من با همین عرب نتراشیده نکره گذاشت فرار کرد.

سعید: فرار کرد؟؟؟

اسدلله میرزا: اوهوم…

سعید: شما هیچ کاری نکردید؟؟؟

اسدلله میرزا: طلاقش دادم… رفت زن همین عبدالقادر بغدادی شد.

سعید: این مرتیکه زنتونو دزدیه، شما عکسشو قاب کردین، گذاشتین جلو چشمتون؟

اسدلله میرزا: تو هنوز بچه ای…

اسدلله میرزا: اگر تو دریا غرق شده باشی و اون لحظه که جون داره از تنت در میره، یه نهنگ پیدا بشه، نجاتت بده، شکلش از ستاره های سینمام خوشگل تر میاد. عبدالقادر کهیر المنظر همون نهنگه که به نظر من از مارلین دیتریش هم خوشگل تره.

سعید: … حالا چرا عاشق عبدالقادر شد؟

اسدلله میرزا: من با ظرافت با زنم حرف می زدم، عبدالقادر با زمختی و خشونت. من روزی یه بار حموم میرفتم، عبدالقادر ماهی یه بار. من با نهار حتا پیازچه هم نمی خوردم، عبدالقادر یه کیلو یه کیلو سیر و ترب سیاه می خورد. من شعر سعدی می خوندم، عبدالقادر آروغ می زد… اونوقت تو چشم زنم من بیهوش بودم، عبدالقادر باهوش. من زمخت بودم، عبدالقادر ظریف… فقط به گمونم عبدالقادر مسافر خوبی بود.دست به سفرش محشر بود. یه پاش اینجا بود، یه پاش سانفرانسیسکو…(سکس)

سعید: عمو اسدلله، چرا اینارو برا من تعریف کردی؟

اسدلله میرزا: ذهنت باید یه کمی روشن بشه. چیزایی رو که بعدا خودت خواه نا خواه می فهمی، میخوام زود تر به تو بفهمونم…

سعید: یعنی میخواین بگین لیلی هم مثله…

اسدلله میرزا: … نه نه نه همچین مقصودی نداشتم. فقط می خواستم بگم، اگه لیلی با پوری رفت، تو چیز مهمی گم نکردی! اگر قرار باشه یه روزی بخاطر عبدالقادر بغدادی یا موصلی ولت کنه، چه بهتر که از الان با پوری بره.


اسدلله میرزا: عشق تو بزرگتر از همه عشقاست. من شک ندارم. برای این که اولین عشق توئه .

اسدلله میرزا: ام یه چیزی بهت بگم. اینجا لیلی خیلی مهم نیست. این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی. این مرز مرد شدنه!

"""