نیازمندی شاعرانه؟؟؟

تازگی ها فهمیده ام که به یک معشوقه نیازمندم.یک معشوقه ی دوست داشتنی.البته این نیاز همیشه حس می شد ولی اخیرا فهمیده ام که نیاز من به یک معشوقه دارای دلیلی است که بقیه ندارندش!نیاز من به معشوقه برای شعر گفتن است.من معشوقه را برای سرودن شعر نیاز دارم و بدون او و سرگشتگی ای که او به من می بخشد شعر گفتن برایم محال است یا حداقل آزار دهنده!یعنی عاملی که در واقع باعث آرامش آدمی می شود بدون او برایم عذاب آورست. قطعا این موضوع رابطه دارد با این حقیقت که من همواره وقتی اسیر چهره ای بوده ام, خوب می سرودم و هرگاه که دختر غریبه ای در دلم خانه نداشت, تلاش برای سرودن حتی یک بیت که بر دل بنشیند تقریبا برایم غیرممکن بود...

تغییر لایف استایل

میخواهم در شیوه ی زندگی یا آنطوری که خارجی ها می گویند لایف استایل خودم تغییراتی ایجاد کنم.هر چند این پروژه از چندی پیش با حذف یکی از بازی های کامپیوترم که خیلی وقتم را تلف می کرد شروع شد.البته تحملش خیلی هم برایم سخت نبود.هنوز یک بازی دیگر (وارکرافت) دارم که همیشه بازی می کنم.روزی چهار-پنج ساعت!میدانم فاجعه است.حالا این به کنار که گاهی وقت ها دوست هایم می آیند و با هم ساعت ها فیفا بازی می کنیم!

از بازی گذشته, چند وقتی است خیلی بیرون غذا می خورم.هر روز.خیلی خوب نیست آدم بیرون فست فود بخورد یا در بهترین حالتش برود قهوه خانه و نان و لوبیا سفارش دهد.خانه که می آیم هیچ اشتهایی برای شام ندارم و معمولا چیز خاصی نمیخورم و یکراست می روم توی اتاق و پای صفحه ی ال سی دی می نشینم.آدم بالاخره باید از یک جایی شروع کند.الان که اینطوری سالم هستم نباید ناسپاسی کنم و بی مهابا هر بلایی سر خودم بیاورم.کلی آدم چاق می شناسم که یک زمانی مثل من هرچه می خوردند چاق نمی شدند اما اینقدر چیزهای بنجل و هل و هوله خوردند که بدنشان یکهو وا رفت و چاق شدند.دیابت هم شاید داشته باشند.فشار خون بالا.مشکلات قلبی.عروقی...

مسئله ی بعدی این است که من از نظر روحی اصلا به فکر خودم نیستم!فقط تظاهر می کنم که خودم را دوست دارم!آخر آدمی که خودش را دوست دارد اینقدر خودش را در معرض استرس های بیخودی و مصنوعی قرار می دهد؟اینقدر ذهن خودش را درگیر چیزهای بی اهمیت و حاشیه ای می کند؟اینقدر به حساسیت خودش اجازه می دهد سر هر چیز کوچکی آدم را ناراحت کند؟ نه! من باید واقعا خودم را دوست داشته باشم.همه جوره.شعار دادن دیگر بس است.از حالا باید به فکر عمل بود...

ای که دستت می رسد کاری بکن

پیش از  آن  کز  تو نیاید  هیچ  کار


قلیان هم سهمیه بندی می شود.حداکثر در هر چند ماه اجازه ی چند پک را دارم!

سفر تهران-کاشان

خیلی وقت بود که نیاز به یک سفر نسبتا طولانی و دور از خانه و کاشانه را احساس می کردم.می دانید,گاهی آدم باید دل بکند و از دلبستگی هایش بیرون تر برود و آن طرف تر ها سیر کند تا تحمل مشکلات برایش آسان تر شود.درست مثل این می ماند که با سفینه ای به فضا رفته باشی و مشکلاتت را از آن دور ها بسیار کوچک و ناچیز و حتی خنده دار ببینی.حالا مسافرت که در آن حد نمی شود!ولی حداقل در مقیاسی کوچک تر و با مزایای روحی اندکی کمتر که امکان پذیر است.

من هم با برادر بزرگترم رفتم تهران.البته به عنوان مقصد یک مسافرت تفریحی تهران ابدا جای خوبی نیست.اما فعلا چاره ای نبود و فقط می توانستم تهران بروم.از آن گذشته اگر بخواهم صادقانه بگویم ما جزو آن دسته از آدم ها نیستیم که خیلی ذوق و شوق عجیبی برای دیدن ابنیه ی تاریخی و اماکن توریستی و اینجور مسائل داشته باشیم.البته پایش که بیفتد می رویم اما چندان اشتیاقی برای هماهنگ کردن تمام شرایط برای این منظور از خود نشان نمی دهیم.

حدودا هشت روز در تهران ماندم.در آن هوای...راستش را بخواهید مشمئز کننده!واقعا دلم به حال مردم تهران می سوزد که توی دود زندگی می کنند.بعضی جاهایش مثل این می ماند که بینی ات را جلوی اگزوز ماشین پدرت قرار داده باشی و از آن طلب اکسیژن کنی!یک روز با خواهرم اینا رفتیم فیروز کوه.آب و هوای خیلی خوبی داشت و خیلی شبیه همین گیلان خودمان بود.بقیه روز ها یا با برادرم به دفتر روزنامه شان می رفتم یا اینکه خانه نشسته بودم غذا می خوردم یا می خوابیدم...یکی دو بار هم رفتیم بیرون.دیگر یاد گرفته بودم و خودم از دفتر روزنامه برادرم می رفتم خیابان انقلاب و کتاب ها را نگاه می کردم تا وقتی که برادرم کارش تمام شود و وقت رفتن برسد.کتاب های خوبی خریدم.صد سال تنهایی,که همه تعریفش را می کنند و کنجکاو شدم بخوانمش,فریدون سه پسر داشت,بوف کور,یک سری کتاب در باره انقلاب فرانسه و رنسانس و تاریخ پزشکی و ... و کتاب دوست داشتنی ام دو قرن سکوت!راستش پارسال هم دو قرن سکوت را خریده بودم اما به یک نفر قرضش دادم و دیگر هم نمی توانم از او پس بگیرم...شاید هم پس نمی دهد,شاید هم می خواهد پس بدهد اما گم کرده یا داده به یک نفر دیگر و و و.... نمی دانم!فقط می دانم که دیگر خیلی به ندرت به آدم ها کتاب قرض خواهم داد!

بعد هشت روز با زن داداش عزیزم رفتم کاشان.پیش برادرم.دو روز هم آنجا ماندم.سال قبل که آمده بودیم رفتیم بودیم باغ فین و تپه سیلک و یک شهر زیر زمینی که اسمش یادم نیست را دیده بودیم.رفته بودیم پیش دوست برادرم که باغ های میوه داشتند و کلی هم خیار و انار و اینها خورده بودیم.اما ایندفعه اصلا حال بیرون رفتن را نداشتم.خانه ماندن خیلی دلپذیر تر از بیرون رفتن بود.شاید چون دلتنگ خانه بودم و خسته هم شده بودم.به هر حال ده روز دوری من از خانه برایم یک رکورد است!

ولی خیلی سفر خوبی بود.نمی دانم اینهایی که گفتم اصلا چقدر با تصور شما از یک "سفر" همخوانی دارد اما برای من راضی کننده بود و تاثیراتی را که آدم از یک سفر انتظار دارد که بگیرد,من از این سفر گرفتم.ما اینطوری هستیم دیگر.چه می شود کرد...

از یاد رفته

می خواستم کمی درباره ی مسایل مختلفی که توی مغزم هست اینجا بنویسم...آمدم کمی  lmfao و اینا و شکیرا و بروبکس و الویس پریزلی و ری چارلز و جان لنون گوش کردم همه اش یادم رفت...


* پیشنهاد می کنم از سایت تبیان یک دیدن بکنید.خیلی بخش های باحالی دارد!من به خصوص از بخش های رژیم آنلاین و مشاوره و مقاله هایش خیلی خوشم آمد...

آغازی بر سال 92

امروز-یا بهتر است بگویم امشب- بعد از مدت ها که اصلا خبری از وبلاگ نقطه  ویرگول عزیزم نگرفته بودم آمدم و خانه تکانی کوچکی کردم.برعکس همه, چند روزی بعد از عید نوروز!نظرات را تایید کردم و جواب دادم و به پیوند هایم سر زدم.البته آنقدر وقت نداشتم که نظر هم بگذارم.آن را گذاشتم برای یک وقت دیگر.اما آنچه که توجهم را جلب کرد این بود که چقدر وبلاگ ها از دسترس خارج تر شده اند!اول و مهم تر از همه وبلاگ برادرم "سه رنگ" بود.یادم است آن وقت ها-بعد از انتخابات 88- کم کم شروع کرده بودم به وبلاگ نویسی.و هرچه می نوشتم صرفا فحش و ناسزا و حرف های مگو و بعضا بی سر و ته بود که خطاب به بعضی حکومتی ها زده می شد.یک روز فیلترش کردند!انتظارش را هم داشتم.با کلی شوق و ذوق از اینکه وبلاگ من هم مثل بی بی سی و بالاترین و شهوانی دات کام و خیلی دیگر از این سایت های معروف اما فیلتر, فیلتر شده است خبرش را به برادرم دادم.به من گفت این کار را نکنم.کلی نصیحتم کرد.اینکه با این حرف ها هیچ چیز عوض نمی شود و ضررش فقط به خود آدم می رسد و توفیری در کار هیچ کس ندارد و اوضاع مملکت درست نمی شود...گفت که بیخیال اینجور حرف زدن ها بشوم.من هم دیدم حرفش منطقی است و جلوی حرف منطقی نمی شود ایستادگی کرد.قبول کردم حرفش را.و از آن به بعد همانطور که او در وبلاگ خودش مطلب می نوشت,برای وبلاگ نوشتم.به دور از فضای سیاسی.البته به فراخور زمان گریزی هم به مسایل سیاسی می زدم.اما نه آنطوری که به ریش قبای کسی بر بخورد.بیشتر طنزوار می نوشتم.البته هر طنزی روی دردناکی هم می تواند داشته باشد...

حالا همان برادر,که مرا نصیحت می کرد و مسلما در وبلاگ خودش هم نصایح خودش را روی نوشته هایش اجرا می کرد,وبلاگش از دسترس خارج شده.فیلتر نه!!کلا از دسترس خارج شده است!کلا می خواهم بگویم مملکت بی در و پیکری داریم...البته این را هم طنز در نظر بگیرید...!

توی پیوند ها که نگاه می کردم وبلاگ های از دسترس خارج شده ی دیگری هم بودند,مثل "دکتر هوهولوهو" که همیشه از خواندن شعرهای طنزش خنده ام می گرفت و دوباره و دوباره خواندن آنها برایم هم لذتبخش,و هم آموزنده بود...آشپزآنلاین هم که باز نمی شود.حتما مسدود شده که اینطور می شود.دارد به سرم می زند این سایت ها و وبلاگ های فیلتر را جمع کنم و همه را در وبلاگم پیوند کنم.والا!کی بی کی است!وقتی بدون فیلترشکن گوگل و جی میل هم به زور باز شود دیگر چه تعجبی باید کرد از "لیست پیوند" هایی پر از سایت های فیلتر!این وسط من مانده ام اینترنت ملی که می گویند دیگر چیست!همین اینترنت مثلا خیلی اینترنشنال است..؟!

عید را هم پساپس به همه تبریک می گویم...مدتی نبودم,این فیسبوک اشتهای آدم را برای نوشتن کور می کند!