دوست های نداشته ام

من وقتی از یک فیلم خیلی خوشم بیاید,دیگر ول کنش نیستم!صد بار هم شده می نشینم پای سکانس های مختلفش و دیالوگ ها را دانه به دانه گوش می کنم.یعنی همان بلایی که سر "پالپ فیکشن" آورده ام و حالا فکر می کنم که تمام سکانس هایش را از اول تا آخر-به انضمام دیالوگ ها- حتی به ترتیب از حفظم!گاهی وقت ها حتی شخصیت های فیلم می شوند دوست های نداشته ام...می شوند کسانی که آدم همیشه آرزو می کند ای کاش توی زندگی اش وجود خارجی داشتند و ایفای نقش می کردند.اما وجود ندارند!

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که یک سریالی را تلویزیون پخش کند که به هر شب دیدن شخصیت های آن خو گرفته اید و عادت کرده باشید.خب!برای من زیاد اتفاق می افتد!البته منظورم سریال های تلویزیون نیست چون اصلا نگاه نمی کنم.منظورم به فیلم های سینمایی و سریال هایی است که از شبکه های خارجی پخش می شوند و من معمولا از اینترنت دانلودشان می کنم.و عجیب عادت می کنم به آنها!گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم چه می شود اگر یک سریال بی انتها بسازند؟!همینطوری هی قسمت ها را بسازند و بروند جلو!یک جور هایی مثل نمایش ترومن!منتها با شخصیت های بیشتر!اصلا قرار نباشد سریال به اتمام برسد!اصلا یک عده هنرپیشه و سینماگر را استخدام کنند برای آن سریال! که کلا کارشان همان باشد!اینطوری خیلی خوب نمی شود؟!آدم هر روز به این دلخوش است که موقع پخش آن سریال می تواند با دوستهای نداشته اش خوش باشد...

هارد کامپیوتر من,پر از دوست های خوب است برایم.شاید خنده دار باشد!و شاید هم غم انگیز!شاید دوست های واقعی ام با خواندن این حمله ناراحت شوند...البته که هیچ چیز نمی تواند جای دوست واقعی را برای آدم پر کند.اما من فقط وقتی دلم می گیرد,هارد کامپیوترم را دارم و کلی دوست هنرپیشه که هر لحظه بخواهم می توانم ببینمشان و از تنهایی بیرون بیایم...


دلیلی برای حرفی نداشتن!

با اینکه خیلی مدته اینجا نیومدم اما هنوز احساس نمی کنم که در و دیوار اینجا رو عنکبوت گرفته...آخه هر وقت میومدم یه نظر جدید بود برای خوندن...و این یعنی شما خیلی خوبید!دستتون درد نکنه که حتی وقتی نیستم هم سر می زنید به وبلاگم و نظر می ذارین...

این مدت راستش اصلا نوشتنم نمیومد.بارها شده بود که اومده بودم و یک چیزهایی نوشته بودم و به نصفه نرسیده پاکش کردم.حرفی نداشتم برای گفتن...شعر هم هیچ نمی گفتم... نه که ناراحت بوده باشم,نه!خیلی هم وضعم از قبل تر ها بهتر بود و هست!و خب...شاید همین دلیلی بود برای حرفی نداشتن...

ولی اومدم که بنویسم...نمیشه ننوشت!آدم احساس بدی داره بدون نوشتن...انگار تمام کارهایی که می کنه,تمام فعالیت هاش و تمام لحظه هاش دارن هدر میرن...

دوستای خوبم مرسی که هنوز هم دوستم هستین...از این به بعد نمیذارم این وبلاگ خالی از مدیر بمونه! :)

روز خبرنگار- دو طلا و دو نقره!

این را خطاب به مسوولان ورزشی کشور می گویم.سال های سال است که هرچه بودجه به ورزش کشور اختصاص داده می شود یا به جیب مبارک بعضی ها می رود و یا جیب گشاد فوتبالیست های کشور.قبلا ها همه ی پدر و مادر ها به بچه هایشان یاد می دادند بروند دنبال درس و مشق و دکتر مهندس بشوند تا نانشان توی روغن باشد اما حالا خیلی ها را می شناسم که پسرانشان را از همان سنین کم می فرستند دنبال توپ و فوتبال و تور دروازه!چون این روزها نان و روغن و بزرگی و پرستیژ و خلاصه همه چیز توی این فوتبال است!این فوتبالی که مثل مردابی ست در وسط دریای رشته های دیگر!و اصلا اجازه نمی دهد دیگر رشته ها نفس بکشند!شما را به خدا دست از سر این فوتبال نکبتی بردارید و به رشته های دیگر برسید!
راستش هرجور فکر می کنم, هیچ ایرانی نمی تواند از این همه موفقیت های ایران در المپیک امسال ناراضی باشد. شما هم مسلما مثل همه از این پیروزی ها خوشحال شده اید و دوست دارید ادامه داشته باشد وهمه ی این موفقیت ها تنها حاصل جرعه ای از دریای بودجه ی ورزشی کشور است...چند جرعه بیشتر...به داد بقیه رشته ها برسید,حالا ما هم در پرتاب دیسک مدال داریم,در کشتی فرنگی طلا داریم آن هم سه تا!با وجود تمام اجحافی که در حق عبد ولی عزیز شد.در دوومیدانی و بوکس این همه مدعی تر شده ایم.و از همه مهم تر اینها همه نیمی از استعداد های ما هستند, در ورزش بانوان ما حرف های خیلی بیشتری برای گفتن می توانیم داشته باشیم...دست از سر فوتبال بردارید...
یک خسته نباشید جانانه و از ته دل به تمام کسانی که باعث و بانی پیشرفت ورزش ایران شدند می گویم.دم همه شان گرم! دم محمد بنا و کوروش باقری خیلی گرم!واقعا همه زحمت کشیدند...
دیروز روز خبرنگار هم بود...برادر در بندم,روزت مبارک.نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده است...
روز خبرنگار مصادف شد با دو طلا و دو نقره  برای ایران و جایگاه 12 در جدول مدال ها!اما همه ی اینها به یک طرف,من هنوز دلم برای سعید عبد ولی می سوزد...چقدر نومیدانه خدا را صدا می زد...

فکر - قانون راز!

* یک وقت هایی توی دل آدم چنان خالی می شود که دیگر حال و حوصله ی هیچ کاری را ندارد.دوست دارد برود توی رختخوابش دراز بکشد و چشمهایش را ببندد.چشمهایش را به این دنیا ببندد و پتو را تا بالای گردنش- شاید هم تا بالای سرش – بالا بکشد و دیگر فکر هیچ چیز را نکند.اصلا ما هرچه می کشیم از دست همین فکر است!فکر تنهایی, فکر بی اهمیت بودن, فکر درک نشدن و اینجور چیزها, عاشقی های دوران طفولیت عقلی و هزار جور فکر دیگر! آنوقت می گویند قدرت تفکر یک مزیت است برای آدم ها!
* یادم است یک زمانی مد شده بود همه از "قانون راز" صحبت می کردند.اینکه مثلا اگر آدم به آن وضعیت ایده آلی که توی خیالش برای خودش دارد فکر کند, تمام کاینات زمین و هوا در جهت رسیدن او به آن وضعیت ایده آل حرکت می کنند. حرف های تاثیرگذاری بود ولی من هیچوقت توی کتم نمی رفت که این قضیه حقیقت داشته باشد.آخر اگر اینطوری است مثلا چرا این همه آدم های عاشق که طرف دوستشان ندارد و آنها فقط در خیال خود با آنها نشست و برخاست می کنند و حرف های رمانتیک می زنند کارشان اوکی نمی شود؟! تنها نتیجه ی تخیلاتشان فقط این است که وقتی طرف را می بینند بیشتر هول می شوند و  یک کارهایی می کنند که اوضاع خراب تر می شود و وصال یار بعید تر!
اما این روزها همه اش یک اتفاق هایی می افتد که مرا یاد همان قانون می اندازد و احتمال درست بودن آن! اولش یک روز وقتی که رفتم بانک رفاه حساب باز کنم, اسمم را اشتباهی تایپ کردند توی کامپیوترشان!آن هم چه اشتباهی! به جای فرهاد نوشتند هادی!!!! آخر من نمی دانم این ملت همیشه عاشق چرا حواسشان نیست! دو هفته بعد که رفتم کارتم را بگیرم تازه دوزاری شان افتاد و حالا کارتم باید برود تهران!نیازش هم داشتم.ولی دیگر چاره چیست! از در بانک که بیرون می آمدم گفتم: آخه بد شانسی رو می بینی؟!
چند روز بعد رفتم معاونت دانشگاهمان گواهی اشتغال به تحصیل بگیرم برای سربازی. پرونده ام را گم کرده بودند! هاج و واج مانده بودم که آخر چطور چنین چیزی امکان دارد.مرد های آنجا حدود یک ساعت توی کمد هایشان گشتند اما پرونده ی من نبود که نبود.به خودم گفتم: مگه میشه؟!!! عجب بد شانسی هستی تو!!! کارم انجام نشد.یک هفته ای گذشته بود که زنگ زدند پرونده ات را پیدا کرده ایم...
یکی از فولدر های دوست داشتنی ام از توی هاردم پاک شد.بی دلیل!اصلا نمی توانم پیدایش کنم!
دیروز هم کارت دانشجویی ام بالاخره آمد.شماره شناسنامه ام را اشتباه نوشته بودند رویش!حالا باید باز هم بروم رشت و دنبال کارهایش بدوم!
حالا کلی چیزهای دیگر هم هست که فاکتور گرفته ام...
خلاصه اینکه هیچوقت نگویید بد شانسید. چون که بدتر می شود همه چیز.نگویید هم که خوش شانس هستید چون اصلا تاثیری ندارد!

به دور از مفاهیم واقعی!

این اینترنت آخرش مرا بیچاره می کند! هر روز یک توانایی جدیدی تویش کشف می کنم و از آن به بعد استفاده اش می کنم! گاهی وقت ها فکر می کنم که اگر کامپیوتر و اینترنت باشد می توانم خیلی راحت در یک مکان دور از آدم های حقیقی و اطلاعات عینی زندگی کنم.یا نهایتش برای کار کردن(شغل!کسب درآمد!) اجبارا بیایم قاطی آدم ها و وقت کاری که تمام شد, بروم چیپس و ماست و پفک و شکلات و بستنی ام را بخرم و بعدش یکراست برگردم خانه! همان جایی که دور است از مفاهیم واقعی! و بخزم پشت کامپیوتر و ولگردی وبی کنم! چیپس و ماست و غیره هم باشد برای آخر شب, که می خواهم فیلم ببینم...


شما چه فکر می کنید؟ نظرتون درباره اینجوری زندگی کردن چیه؟