شاید...

یاد گرفتم که باید خوب بود...

یاد گرفتم که نباید نازید...نباید بالید...

آموختم که حتی خم ابروان یار و ردیف دندان هایش هم واقعا زیبا نیست...

فروتنی بهتر است...

سکوت در مقابل تحسین زیبنده تر است...

تو همان انباشتگی شگفت انگیز پروتون ها نوترون ها الکترون ها, اتم ها و مولکول هایی و بر هم نهی فریبنده ی امواج الکترومغناطیسی و ارتعاشات صوتی هستی...

تلخ است تلخ تر از زهر مار...زهر مار هم حتی آنقدرها تلخ نیست...هیچ چیز به اندازه ی تلخ, تلخ نیست.

باید خوب بود...بهترین بود

شاید...باید...

دندانم خوب است -1

این روزهایم دیگر دست خودم نیست.مغزم دارد فوران می کند از بس فکر کرده ام. فکر های پوچ و مخرب و غالبا دندانی!!!

داستان از آنجا شروع شد که یکی از دوستان به من پیشنهاد دیدن مستند "جک اس" را داد. یک سری آدم بی جنبه ی آدرنالین ندیده جمع شده بودند و کارهای اجق وجق می کردند و ظاهرا کیفش را می بردند.مثلا به باسن های مبارک هم یک نوع چسب فوق دو قلو(!) آن هم نه ایرانی یا چینی- که احتمالا ساخت آمریکا- می مالیدند و باسن هاشان را به هم می چسباندند و بعد سعی می کردند جدایش کنند!پوست باسن یکی از آنها اصلا از غشای پایه ی زیرینش کنده شده بود!

بگذریم.در یکی از این کارهایشان به دندان یک نفر سیمی وصل کرده و سر دیگر سیم را به یک اتومبیل متصلیدند.و ماشین گازش را گرفت و رفت! دندان طرف هم پشتش!!!

و با دیدن این صحنه ی دلخراش و هول انگیز بود که شکاکیت من نسبت به بدن عزیزم آغاز شد.لثه ام را, استخوان فکم را, و پروتئین ها و لیپیدهای مستحکم جسمم را دست کم گرفته و از همه روی گردان شدم که دندانم لق است.

دقیق یادم است که بعد از ناهار بود و چندی از نشستن من جلوی صفحه ی مربعی شکل مانیتورم نگذشته بود که دندان به اصطلاح نیش فک پایینم را, گمان کردم حرکتی کرده است!انگشت سبابه را به پهلویش چسبانده و با زبان – از پشت- به دندان ضربت می زدم.و حرکتی حس کردم!!!

دنیا روبرویم تیره و تار گشت و دوست داشتم هرچه زودتر این احتمالا شصت سال آینده ی زندگی ام در یک ثانیه پایان شود و بمیرم! بمیرم که بمیرم! نیست و نابود...گور بابای قیامت حتی!

با توجه به اطلاعاتی که داشتم می دانستم که ممکن است جرم باعث لق شدن دندان بشود. از شانس !!!!!!!!! من هم ظاهرا ما ژنتیکی لثه هامان اندکی پایین تر از بقیه ی مردم است.لیک من که نمی دانستم. رفتم جلوی آینه و دیدم دندانم بیش از حد زیاد است!لثه هایم باید بالاتر و بیشتر باشند و چون نیستند و از طرفی احساس لقی دندان دارم پس جرم کار خودش را کرده و باید دندانم را بکشم.

و با این تفکر احمقانه بود که اشک ها سرازیر شد. در واقع قبلش به آشپزخانه رفته و به مادرم گفتم: مامان فک کنم یه مشکلی دارم...

چرا؟چه مشکلی؟!

دندونم لقه!

و دقیقا اینجا بود که اشک هایم به گونه هایم رسیدند

خب لقه که لقه! این دیگه گریه نداره که.... اییییششششش

لیک او برای تسکین من این را می گفت. خود در درونش بلوایی ایجاد شد.مرا از خودش و از بابایم حتی بیشتر دوست دارد.این برای او هم ناگوار بود که بعد از این همه رنج و تعب و سختی باز هم رنج فراوان و زندگی بدون دندان نیش پایین در انتظارم باشد!

بلند شدم و رفتم لباس هایم را پوشیدم و با هم رفتیم دندان پزشکی...

باقی قصه باشد برای بعد...

چرتی برای خرداد

چندی ست که اندکی افسرده و خسته شده ام.یک حالت بخصوصی اصلا!همه می گویند فشار و تب کنکور است. اما از دیدگاه من اینگونه نیست.گمان می کنم فشار هست. اما نه فشار کنکور! که فشار زندگی است.آدم وقتی مدتی طولانی آب خوش از گلویش پایین نرود-گیرم که خود خواسته هم باشد- گمان می کند که شرایط هرگز بهتر نخواهد شد.هرچند این خیال باطلی ست. راستش می ترسم! عجیب هم می ترسم.اینکه دو سال بخوانی و به امید یک رشته ی خوب و دانشگاه خوب بخوانی و آن همه حرف از این و آن بخوری.این درست که حالا دکتر نشده, خویشان و آشنایان مرا به گونه ای متبلورتر و اکسیری تر می نگرند اما اگر نشود چه؟! چه پاسخی برای این سوال خواهم داشت:ابله پارسال میرفتی هوشبری دیگه, رشته به این خوبی!

من اما تاکنون ایستاده ام!شاید هم ایستانیده اندم!یاد آن شب انتخاب رشته ی پارسال افتادم که تا آخرین ساعات می خواستم هوشبری و اتاق عمل را هم در انتخاب رشته ام اعمال کنم.لیک اندرزهای برادرم و رفیق داروسازش بر من اثر گذاشت و انتخاب کردن آن رشته ها را کنار گذاشتم.

و باز یاد جمله ای از کتاب "ایران بین دو انقلاب"( اثر یرواند آبراهامیان.کتاب خیلی خوبیه حتما مطالعش کنین) افتاده ام که چند شب پیش هنگام مطالعه خوانده بودم. جمله ای که می گفت: این قوام نبود که حوادث را می آفرید بلکه سیل حوادث بود که قوام السلطنه را به پیش می برد و او فقط تظاهر می کرد که حوادث در ید اوست و به خواست او.

یاد این جمله افتادم چون من نیز احساس می کنم سیل حوادث سوار بر من است و مرا می راند!آه دارم دیوانه می شوم!خداوندا, هنوز دارمت!عشق من, این لجنزار مرا پایان کن.خودت را از من نگیر...عشق من, دارمت هنوز...!

همه چیز خوب می شود...

همه چیز خوب می شود.....

آری....

زندگی, من هنوز ایستاده ام!

سوراخ شدم

بازم 13 فروردین اومد و میبایست به درش کرد!اکثرا حال می دهد این در کنش! اما بعضی وقتها هم خیلی نامرد است  و آدم را عصبانی حال می کند.

امسال عید که شد خانه ی ما متعاقبا به یک کاروانسرا تکامل پیدا کرد. آبجی و داداش و اون یکی داداش و دار و دستشون همه اومدن تو این خونه ی 90 متر مربعی پدری!که از قضای روزگار یه پسرک زندگی کننده هم در آن دارد درس می خواند. برای کنکور. میخواهد نخست پزشک مملکت و بعدتر جراح مغز مملکت بشود.البته بگذریم که برنامه های دیگری هم جز پزشکی دارد برای آینده اش. آن پسرک خود من هستم.

حالا مگر می شود درس خواند؟روز به روز کمتر می خواندم.هر روز بدتر از دیروز.مثل همیشه بهار, بهار تغیرات احساساتی من هم بود.حالا وارد پیرامون نشویم ولی خلاصه هرچه من زور زدم که این تغیرات انجام نشود نشد. تا اینکه برادرم به من گفت که بگذارم کنار!نخوانم. استراحت کنم.استراحت همانا و بیماری مهلک سرماخوردگی همانا!!ویروسش هم که اصلا شعور دارد,بی شرف آدم را کلافه می کند.این ویروس ها لنگ لنگان به کار خود ادامه دادند تا روز 12 فروردین که یکی از بچه ها از تهران آمده بود و با هم رفتیم بیرون چرخی بزنیم.همان شد که این ویروس های پدرسخته راه به گلویم باز کرده و تا می توانستند آنجا تولید مثل ویروسی کردند و حالا خر بیاور و باقالی بار کن!امروز از خواب که بیدار شدم گوشم درد می کرد. گلویم که کلا تصرف شده بود.بینی ام هم پر از آب بود. آب بی رنگ!

قرار بود جمیعا خانواده های مادری بساط را بار ماشین ها کرده و برویم در دل طبیعت بکر اطراف آستانه حساب 13 را بگذاریم کف دستش. منم دیدم حالم خراب است هرچه منت حاجت کردم به مادرم که نمی آیم گفت نه! همه میان باید تو هم بیای.من هم بی تمایل به رفتن نبودم.در خانه ماندن با آن حال زار وقتی که بقیه دارند وسطی و فوتبال بازی می کنند اصلا دلپذیر نیست!شال و کلاه کردم و با آنها رفتم.

خلاصه فوتبال کلک مرا ساخت و حسابی مریض شدم. به طوری که از ساعت 2 به بعد اصولا ناکارآمد شده بودم. هیچ چیز مزه نداد! نه فوتبال نه دید زدن دخترها و نه دیدن طرف!

ختم کلام. به خانه که آمدیم "آتش درد است کاندر سر فتاد" و رفتم مطب دکتر. دکتر خوبی بود. کلی با من حرف زد. گفت که رشتت چیه و فلان و بسار(آخه گفتم که دارم درس می خونم و زود باید خوب شم)و  ایشالا همکارم بشی و الخ!روی خوشش را که دیدم کمی دلم خنک شد. فکر کردم که نه آمپول می دهد نه سرم.با این حال خودم را برای پنی سیلین آماده می کردم.پدرم رفت داروخانه و آمد. آنچه میدیدم را باور نمی کردم. ده ها سرنگ و یک بطری پلاستیکی ترسناک.آنچه که مرا ناراحت می کرد این بود که هم باید یک آمپول عضلانی بزنم و هم سرم. تازه برای فردا هم سه سرنگ در پلاستیک داروها بود!پس آن پزشک مهربان روی سگی هم داشت!

ایطور بود که خانم پرستار مرا سوراخ سوراخ کرد!تازه فردا هم هست.آن خانم مسلما خودش را طوری آماده ی فردا می کند که سوراخ هایی بس ناجوانمردانه بر باسن مبارکم بسازد. این را حس ششمی به من می گوید...

از 14 فروردین دوباره شروع به خواندن می کنم.میدانم که می توانم...دیگر می توانم..

نام تو بهترین سرآغاز؟!

آه ای هوای بهاران...

حال و احوالم بهاری نیست

امسال دیگرگونه تر شدم انگار.می گویند بهار می آید و غم ها را می شوید و می برد و شادی می آورد و عصاره ی زندگی می پاشاند و خلاصه همه رو به شوق می آورد.بهار من اما....خوش بین اگر باشم,نه که نمی آید,که دیر کرده است.

من هم بدخلقم.زیادی سخت می گیرم.از طرفی هر چقدر هم سخت باشد وجود بعضی ها, آسان ترش می کند.بگذریم از این اراجیف نوزده ساله ای!

طبق همه پرسی ای که در وبلاگ قبلی ام انجام شده بود اکثریت رای مثبت به "عدم چیپ بودن" وبلاگ آزادی آزادی (وبلاگ سابقم) داده بودند.اما طی یک سری تقلب های انتخاباتی قرار شد آن وبلاگ را ترک گفته و نقل مکان کنم.به کجا؟! به اینجا.وبلاگ سمی کالون.قسمت ملی گرای افراطی مغزم  اولش گیر می دادم که :چرا لغت بیگانه برای وبلاگت انتخاب کردی الدنگ!؟! اما بعد قسمت تجدد پذیر میانه روی مغزم جواب می داد:چرت نگو!ببین باز داری رادیکال میشی ها!

خلاصه من هم با "آقای قسمت تجدد پذیر" موافقت کردم و این نام را انتخابیدم. اصلا هم از آن بدم نمی آید.سمی کالون یعنی همون نقطه ویرگول! به این شکل ؛   

نوروزتان هم پیروز

امیدوارم لحظه های خوبتون هی تکرار بشه!