همیشه به دیده ی خودخواهی نگاه می کردم به آنهایی که در جستجوی زندگی بهتر, ایران را ترک گفته و شهروند کشور دیگری می شدند.چه آنهایی که پس از تحصیل در خارج, تصمیم به ماندن می گرفتند و چه آنهایی که از همینجا به امید اینکه پس از چند سال سرگردانی و دربه دری در اردوگاه ها و سفارت و ... بتوانند پناهندگی بگیرند, بار و بندیل می بستند و راهی بهشت ساخته ی ذهن خودشان می شدند.
اما مدتی است که بیشتر بهشان حق می دهم.مگر این کشور برای ما چه کرده است؟جز اینکه هر روز که از خواب پا می شویم ذهنمان آشفته باشد و دنبال بدبختی هایمان باشیم و در پی گرفتن حقمان از ناحقان و پیشی جستن از دیگران باشیم...خیلی مهم نیست که از زندگی چه لذتی می بریم, مهم این است که همیشه حرص چیزهایی را می خوریم که دیگران دارند و ما خوابش را هم نمیتوانیم ببینیم...
اصولا خیلی وقت ها آنطوری که فکر می کنی, نمی شود.بخصوص اگر پای یک زن در میان باشد!زن ها فقط موجودات عجیبی نیستند,توانایی شان خیلی فراتر از این حرف ها هم می رود...
حکایت من شده مصداق اصطلاح "چی فکر می کردیم و چی شد".من اعتراف می کنم که آدم احمقی هستم.بخصوص وقتی پای یک زن در میان باشد!
* دایی جان ناپلئون سریالی نام آشناست.حتما خیلی هاتان هم دیده اید.قسمت پایانی اش یک سکانس دارد در آن عمو اسدالله دارد برای سعید از زن سابقش می گوید.و اینکه چطور زنش با عبدالقادر بغدادی رفت و او را تنها گذاشت...
"""
مدتی است خودم را گم کرده ام.نمیدانم دارم چه می کنم یا اصلا چه می خواهم.قبلا خیلی مصمم تر بودم.میخواستم برای ارشد بخوانم حتی رشته ارشدم را هم انتخاب کرده بودم!میخواستم یک روز نوبل بگیرم.این هدفی بود برای تمام عمر!هیچوقت تمام نمی شد.چون اصولا امکانش نزدیک به صفر است که روزی موفق به انجامش بشوم.پس می توانستم تا آخر عمر برایش تلاش کنم.و آدم مگر چه می خواهد جز هدفی که تا آخر عمر هم تمام نشود؟؟ به قول بعضی ها با این آرزوهای بزرگی که دارم,اصلا توی باغ نیستم و در رویاهای خودم زندگی می کنم.ولی آخر آنهایی که در واقعیت زندگی می کنند چه گلی به سر خودشان می زنند؟چه بخاری از آنها برای دیگران بلند می شود...؟
ولی حالا نمیدانم چه مرگم است.با خودم می گویم آدم های موفق که شبیه من نیستند!آنها هر روز چیزی بر انباشته ی خود اضافه می کنند ولی من چه؟؟به خودم می گویم تو هیچوقت نمی توانی جایزه نوبل برنده شوی!کدام آدم برنده ی نوبلی 22 سالگی اش شبیه الان تو بود؟یک نگاه به خودت بینداز ببین چه چیزهایی برایت مهم شده!اصلا با آدم ایده آلی که برای خودت متصور هستی, فرسنگ ها فاصله داری...
راستش را بخواهید,من دوست دارم در کاری که تخصصش را دارم بهترین باشم.این فقط مربوط به رشته تحصیلی نیست.کلن دوست دارم وقتی مثلا می گویم پینگ پونگم خوب است, شما این چینی هایی که همیشه اول تا سومی المپیک را قبضه کرده اند را هم بیاورید جلویشان حرفی برای گفتن داشته باشم.وقتی می گویم انگلیسی ام خوب است طوری باشم که مخاطب لذت ببرد از همصحبتی به زبان انگلیسی با من. و وقتی می گویم شغلم فلان کار است, در آن حرفه واقعا کاربلد باشم.از طرفی این خبره بودن در کار نیاز به علاقه ی زیادی هم دارد.تو باید خیلی علاقه مند به یک نوع فعالیت باشی تا آن را دنبال کنی و یاد بگیری و جزو بهترین هایش باشی. و من در حال حاضر موضوعی را پیدا نمی کنم که آنقدر علاقه مندش باشم که برای بهترین بودن در آن, به من انگیزه لازم را بدهد...
ای کاش زندگی مثل یک بازی کامپیوتری بود که وقتی به مرحله ی سختش می رسیدی میتوانستی از کد تقلب استفاده کنی.اگر اینطوری بود حالا یکی از زمان هایی بود که از کد تقلب استفاده می کردم...
بعضی وقت ها نیاز داری یک تکه های مزاحم و مغزاشغال کن از زندگی ات را بندازی دور!اصلا توی فضا یک سیاهچاله پیدا کنی و اینقدر محکم به سمتش پرتابشان کنی که بیفتند توی سیاهچاله و نیست و نابود شوند!اینطوری مغزت انگار خالی می شود.میتوانی به زندگی ات برسی و حالش را ببری.می توانی بروی پی اهداف بلند مدتت.اما امان از این تکه های مزاحم!طوری صد میلیارد سلول مغزی ات را تحت سلطه ی خود در می آورند که اصلا فراموش می کنی چه میخواستی انجام بدهی.اصلا فراموش می کنی که میخواستی از زندگی ات لذت ببری.و تو را مجبور می کنند که سعی کنی از دیگران بهتر باشی!و وقتی بهتر نیستی و نمیشوی غصه بخوری و بروی چمباتمه بزنی گوشه ی اتاقت و از دنیا زده شوی و باز هم به این فکر بیفتی که چققققدر تنهایی!!
ای کاش می شد این تکه های مزاحم را از ذهنم پاک کنم.شیفت دیلیت!باید اقرار کنم که کار دشواری است.گاهی حتی شناسایی این ها سخت تر از پاک کردنشان است.لامذهب ها خودشان را ملبس به لباس مبدل می کنند که آدم را گول بزنند.واقعا که دنیای کثیفی می شود بعضی وقت ها! من اگر جای خدا بودم سعی می کردم چند روز بیشتر وقت بگذارم در عوض دنیای بهتری خلق کنم.با آن همه توانایی, خلق یک دنیای اینچنینی که افتخار ندارد...
اخیرا هروقت متن خاصی به ذهنم می آید که خیلی قشنگ است و همیشه برایم جالب بوده را می نویسم.متن هایی که اکثرا حالت نصیحت گونه دارند.شعر هایی از سعدی و فردوسی و خیلی های دیگر که حتی شعر هم نیستند.ایرانی جماعت کلن از کلمه ی نصیحت خوشش نمی آید انگار! ولی من دلیلی برای داشتن چنین حسی در خودم نمی بینم.خیلی از این متن ها شعر هستند.اشعار شاعران بزرگ و بزرگ تر! خیلی هاشان هم صرفن شاید دیالوگ های تاثیر گذاری باشند که در فیلم ها یا آهنگ های مورد علاقه ام شنیده ام.مثلا you dont know what you've got,until you lose it که بخشی از یکی از ترانه های زیبای جان لنون است.می خواهم جمع که شدند, بزنمشان روی دیوار اتاقم!
به نظرم آدم ها نیاز دارند یک سری از این شعار ها در زندگی خودشان داشته باشند.حتی می توانند آنها را چاپ کنند و قاب بگیرند و بگذارند کنج طاقچه یا آویزان کنند روی دیوار اتاقشان.چه اشکالی دارد! خیلی بد است که پوستر این بدنساز های بیش از حد درشت و پفیده روی دیوار خیلی ها هست اما وقتی صحبت از پوسترهای با ارزش معنوی می شود بعضی ها خنده شان می گیرد.
دوست داشتم عکسی از اتاقم بگیرم و نشانتان بدهم ولی باید اول گوشی ام را پیدا کنم, عکس بگیرم, بفرستم به کامپیوتر, آپلودش کنم و منتظر بمانم آپلود شود... و حس این همه کار پشت سر هم این وقت شب در من نیست.
پ.ن: عکس های روی دیوار اتاقم: فروغ, هیولایی به نام سالیوان به همراه پو که در کارتون "کمپانی هیولاها" احتمالا به یادشان دارید, شجریان در حالی که نصف صورتش را با دست گرفته است, پرچم "بچه های زمین سلام" که برادرم از گفتگوی تمدن ها زمان خاتمی گرفته بود, باب اسفنجی! چارلی چاپلین, و برادر فروغ... .باور کند در همه ی این شخصیت ها چیز منحصر به فردی می بینم که برایم ارزشمند است...