بی نام!

این روزها, دست خودم نیست کارهایم!نمی دانم چرا همه چیز خوب نمی شود!عن قریب بودن اعلام نتایج کنکور هم, مزید بر علت است.هرچه می گردم و جست و جو می کنم که حال و روزم را, به گردن کسی یا چیزی دیگر بیندازم,یافت می نشود!یعنی همه تقصیر خودم هست؟چگونه؟چه باید بکنم؟آرامش کجاست...؟تعادل...؟ آه من چقدر نمی دانم!

این روزها انگار یکی را رنجانده ام.یکی را که دوستم دارد.و برایش مهمم.آخرین بار همین دیشب بود.اینقدر به او گفته ام "جوش نزند" و "درباره من اشتباه فکر می کند" که واقعا خجالت می کشم که باز هم آن گفته ها را –برای توجیه خطاهایم- تکرار کنم.ای دوستدارت من,ناراحتی ام از جای دیگر بود...نمی دانم چه ام شده. منطقی است که آن نوشته شخصیت مرا پیش تو اندکی دگرگون کند,اما عادلانه نیست!درست هم نیست...امیدوارم یک روز این توانایی را داشته باشم که به تو بفهمانم, آن نوشته مغرضانه نوشته شد.و حقیقت برداشت هایم چیز دیگریست...مرا ببخش دوست عزیز.

برای یک دوست...

چند وقت پیش بود که در گوگل پلاس با یکی از دوستان صحبت می کردم.دختر بود البته.می گفت عاشقم و دل ندارم و اینجور چیزها…. پرسیدم:

بهش گفتی؟

گفت: آره

گفتم: خب؟نظرش چی بود؟

گفت: موافق بود!

گفتم: خو اون که موافقه پس مشکلت چیه دیگه؟چرا می نالی؟!

گاهی وقت ها آدم یک چیزی را می داند. خوب هم می داند, اما یک اتفاقی باید بیفتد تا آن مطلب را بگیرد!و دریابد. مثلا من خودم قبل از کنکور در دوران عشق زمینی پیشگی فهمیده بودم که یک جای کار دنیا خیلی می لنگد.اما بها نمی دادم به این موضوع.نظرم این بود: می لنگد که می لنگد! تو زندگی خودت را بکن! اما بعد از کنکور یا بهتر بگویم, در حین کنکور دریافتم که آقا جان!چه نشسته ایم که یک جای کار واقعا می لنگد!خیلی بدجور…فکری باید کرد برایش.

در آن مکالمه ی اینترنتی هم بعد از اینکه از آن دختر پرسیدم چرا می نالد, جوابی داد که ناخودآگاه یک چیزی را, گرفتم! گفت:

فرهاد!اونم منو خیلی دوس داره, من می میرم واسش, مشکلی هم نیس به اون صورت ولی…. ولش کن فرهاد! من یه ذره خلم!

دخترهایی را می شناسم که اینگونه اند.خیلی اینگونه!نمی دانند چه می خواهند اصلا!پای پسرک بیچاره را به وسط ماجرا می کشند, دلش را به دست می آورند و دل می دهند,کمی قربان صدقه ی هم می روند, عشق که تثبیت شد, می گویند باید تمامش کنیم! و هم خودشان را آزار می دهند و هم پسر را.و می روند سراغ یک چیز دیگر!

آن لحظه که دوستم, آن جواب را به سوال من داد, مغزم سوت کشید!مات و حیران از حرفش, یک چیزی را دریافتم. اینکه: بیشتر دخترها, به جای مغز, کرم ایوب دارند!

من هم در این چند روز داشتم با یکی رفیق می شدم.دختر خوبی بود.بدی اش این بود, که زیادی خوب بود!خیلی بیش از حد!به طور وسواسی!

خانم عزیز,خودخواهانه به تاریخ پیوستی. دقیقا شدی هفتمین دختری که این کار را با من کرد.نه بیشتر.اگر می ماندی و خنگ بازی در نمی آوردی, می ریختم به پایت هرآنچه را که استحقاقش را داشتی!مگر من آدم شارلاتان و سواستفاده گر و ناجوانمرد و بی مروتی بودم که درخواست چیزی از من,آزارت می دهد؟هم تو تنها بودی, هم من.من اگر می دانستم شخصی مثل تو خوب و مناسب وجود دارد, با کله می آمدم و به تو پیشنهاد می دادم.این دلیل بر کوچکی من است؟!خیر. من این را دلیل بزرگی خودم می دانم.دلیل شجاعتم. و صداقتم.این ها ارزشمندند.مگر مودبانه پیشنهاد دادن چه ایرادی دارد؟حالا چه دختر چه پسر!دست بردار از این غرور کاذب! خدا دیگر چکار کند وقتی خودت قدمی برنمیداری؟خانم عزیز, سعی کن بزرگ شوی. دوست دارم به تو بگویم هر وقت خواستی,می توانی از من کمک بخواهی. اما اگر نگویم, احتمالش بیشتر است که بیایی! این است تناقض شگفت آور شخصیت آن "بیشتر دخترها"که فعلا - ناخواسته- جزوشان هستی مگر اینکه حرکتی کنی...!با آرزوی رستگاری برای تو.

سفر مشهد

و اندر راستای تحقق این انقلاب درونی ای که قرار بر اجرایش در پس از کنکور بود, سفری به مشهد داشتیم. راستش از ماه ها پیش دایی ها و خاله اینا ها و غیره در تکاپو بودند که خود را آماده ی این مسافرت, بعد از کنکور آقا فرهاد(که بنده باشم) بکنند.بگذریم از ناز و نوزی که بابای گرام بنده برای دایی ها می کرد و پول و بیجار و پرسوز بودن ار دی اش را بهانه آورده بود و اولش اصلا قرار نبود که برویم و دایی ها پاپی شدند و خلاصه رضایتش را بدست آوردند.آنوقت  جمعه ی گذشته که آخرین کنکور هم-یعنی کنکور پزشکی آزاد- به خیر گذشت,بامداد روز بعدش ساعت 5-6 حرکت کردیم برای مشهد.18 نفر در سه دستگاه ماشین!

طول مازندران را رد کردیم و گرگان را نیز هم! چند شهر دیگر هم در خراسان شمالی.مثل بجنورد. و بعدش باز چند شهر دیگر در خراسان رضوی و بعدش مشهد.و چه شهری. و چه ابرشهری.

خون زندگی در رگ های این شهر جریان دارد.کوچه پس کوچه هایش علی رغم ناآشنایی های زبانی و فرهنگی که گاهی با ما داشت, دوست داشتنی بود.آدم احساس غریبگی به آن صورت نمی کرد.آب و هوایش را بگو! من نمی دانم این تهرانی ها چه شان می شود که دو روز تعطیل را پا می شوند می آیند شمال!با آن تفت و گرما و رطوبت و عرق در آوردن هایش.هوایش هم اصلا جریان ندارد.ساکن ساکن است نه این روزها بارانی و نه بادی, یا به قول بابایم, نسیمی... . در عوض مشهد هوایش خیلی جالب بود.گرم که بود.خیلی هم بود. اما خوبیش این بود که عرق نمی کردی و تازه باد هم می آمد گاهی وقت ها. خیلی قابل تحمل بود.دیگر از یک آب و هوا, در این شرایط نیمه کویری و خشک, انتظار بیشتری نباید داشت. همینش عالی است. شمالا! از مشهد یاد بگیر.

در برخورد با دوستان احساس می کنم می خواهند بدانند آدمی مثل من که اصلا وجود خدا برایش "اعتقادی" نشده و در کند و کاو است, آیا با امام رضا حرف زدم یا نه! راستش مملکت که اسلامی باشد, یا بهتر بگویم, در بدو تولد توی شناسنامه ات , جلوی دین اگر اسلام را نوشته باشند,نمی توانی به مشهد بروی و با خیال راحت- بی هیچ دعایی- باز گردی.حتی اگر گبر باشی!می روی آن جلو! می بینی خیلی شلوغ است. ملت خود را تکه پاره می کنند که ضریح را دست بزنند و سر انداخته و سجده کنند جلوی امام.سجده می کنند... سجده!و می بینی یک نفر در چوبی را می بوسد و تو با خود فکر می کنی: ینی الان اونو نمی بوسیدی کارت نا تموم می موند؟!   و یک نفر در جایی که مردم گروپ گروپ دارند می آیند و می روند خود را می اندازد سنگ زیر پایش را می بوسد.می دانی این همان مردی است که در جوانی هرچه داشته را, سر قمار باخته است و بارها و بارها... زنش را بیخودی زده است و لت و پار کرده است.و  فقط وقتی پسرهایش بزرگ شدند, اجبارا دست از گندکاری هایش برداشت. و یک لحظه درنگ می کنی و می اندیشی که: چقدر ریاکارانه... . آن وقت دوست داری بالا بیاوری. اما این کار را نمی کنی و به خود می گویی: به دیگران چه کار دارم....

 و ول می کنی این کش و قوس پست را!رو به امام می کنی. و می گویی: چی بگم آخه؟همه چیزو خوب کن.به هممون کمک کن...

گرچه روی سخنت امام رضاست اما پیش خودت داری با خدا حرف می زنی.

خودت هم میدانی که ایمان نداری به این چیزها.امام رضا اگر "امام" بود عاقلانه رفتار می کرد. اما طبق عقیده ات کار از محکم کاری عیب نمی کند.دعا می کنی. شاید مستجاب شد...

شب را در رختخوابت در مسافرخانه گریه می کنی.شرایط یک ذره قمر در عقرب است اصلا...

و خلاصه دیروز بود که بازگشتیم به وطن.از همان راه رفت, برگشتیم. آستانه آ! فدای تو من بشوم جیگر!!قربون اون ت دو نقطه ی وسطت برم. هیچ جا واسه من مثل  تو نمیشه.

و حالا ساعت 10.30 شب است و ساعاتی هست که رسیده ایم. فردا با علی یکی از دوستانم می روم باشگاه. بعد از هفت هشت ماه دوری از میادین بدنسازی!!و نیز فردا کلاس زبانم را پیگیری می کنم.آن معلم خوب پارسال اگر کلاسی مناسب من داشته باشد خیلی خوب می شود.فردا باید تا می توانم هم از برادرم استفاده کنم!!یک موس جدید, هدفون,و شاید مانیتور بهتر دستش را می بوسد...هرچه مادرم اصرار می کند زن که نمی گیرد لااقل برای ما خرج کند....

امروز هم یک روز تاریخی هست. نوزده سال پیش در چنین روزی یک انسان مودب به وجود آمد...

امروز روز تولد من است. حدودا یک ساعت پیش به دنیا آمدم...