روح حساس...

یک زمانی فکر می کردم دخترا لیاقت ندارن!فکر می کردم که یه پسر باید نامرد,بی وجدان و خیلی مسخره باشه تا دخترا بهش توجه کنن.عاشقش بشن...خب این حتما بخاطر دخترهایی بود که توی زندگی من بودن و کمی تا قسمتی این شکلی بودن واقعا!دخترهای خوشکل و خودشیفته و احمقی که به چیزی جز حال کردن خودشون و گذران وقت به لذت بخش ترین شکل فکر نمی کردن.من بعد از یه سری مشکلات و دشواری ها,نتیجه گیری خطرناکی کردم: دخترها رو باید نادیده گرفت...
اما...
هیچوقت نتونستم خودم کنار بیام با این حرف.باورنکردنی بود که باید بیشتر از نیمی از آدم های کره ی زمین رو نادیده گرفت.اونم اون نیمه ای که البته جذابیت خیلی بیشتری برام داشت.و یک افسردگی کوتاه مدت...اگه بچه, برادر, دوست و آشنای هیچ کسی نبودم,خیلی راحت خودمو خلاص می کردم...
اما اینطور نیست!نتیجه گیری من خوشبختانه ابدا اشتباه بود. دخترها-جدای اون قشر خاصی که مثلش تو پسرها هم پیدا میشه-  اونطوری که فکر می کردم نیستن.نباید خوب نبودن بعضی ها رو,بد بودن همه تعبیر کرد.دخترها هم میتونن از ته دل دوست داشته بشن.این رو یک فرشته به من یاد داد...یکی که امیدوارم خوشبختی منو خوشبختی خودش بدونه,و خوشحال باشه از این قضیه,برای همین همش سعی می کنم خوشبخت باشم...
و این باعث شد دختر ها رو بیشتر دوست داشته باشم.این روح حساس و مجذوب کننده ای که پیچیدگی شو پسرها درک نمی کنن و در عین حال, فقط یک پسر میتونه آرومش کنه...خیلی ساده! کافیه فقط خودش باشه و به دختر اهمیت بده...کل این قضیه ساده,خیلی زیباست...
و من با تمام ادعاهام,اگر بهترین هم باشم فقط میتونم یک دختر رو خوشبخت کنم...

یه دختر خوب رو...



پی نوشت: این پست یه ذره تراژیک تر از چیزیه که احتمالا تصور میشه.من قرار نیست اون فرشته رو خوشبخت کنم... .ولی اون بهم یاد داد,که یکی مثل خودشو میتونم خوشبخت کنم...و اینکه یکی مثل اون, ارزش خیلی چیزا رو داره...و از ته دل میتونه دوست داشته بشه...

اهدای کتاب مثلا!

 امروز دو تا از کتاب های بدردنخورمو- که قاعدتا واسه کنکور خریده بودمشون- برداشتم گذاشتم تو کیفم. که ببرم مثلا "اهدا" کنم به کتابخونه ی شهر!اولش یاد یه حدیثی آیه ای چیزی افتادم که فارسی ش می شد: اگه داری چیزی می بخشی از اون چیزی که واست عزیزتره ببخش.... و اینجور حرفا!راستشم یکی دو بار خواستم کتابای خوبمو به اونایی که تازه دارن واسه کنکور می خونن بدم.بهشونم گفتم!ولی یک طوری نگام می کردن انگار میخوام بمب بدم دستشون!فک می کردن یه ریگی تو کفشمه که دارم مفت و مجونی کتابامو بذل و بخشش می کنم.کتابایی که بعضا با هزارجور زحمت خریده بودم.نمی دونم.شاید من اینجوری فکر می کنم.ولی ما که اینجوری نبودیم!تا می فهمیدیم یه کنکوری سابق میخواد کتاباشو نصف قیمت بفروشه می رفتیم کلی باهاش طرح دوستی می ریختیم که کتاباشو به ما بفروشه ...ولی دیگه اینطوری نیس انگار...!منم بیکار نیستم منت طرف رو بکشم که بیاد و با بی میلی کتابای دوست داشتنی مو برداره ببره.حالام اگه یکی خودش بیاد ازم کتاب خوب بخواد یه چیزی ولی به صورت داوطلبانه,فقط حاضرم کتابای مسخره مو ببخشم که کلی جا گرفتن تو اتاقم.حدیث یا آیه ی گرامی, متوجه ای که چی می گم؟!...

خلاصه!آقا ما رفتیم و به در کتابخونه رسیدیم.خیلی خوشحال!گفتم الان زنه بفهمه من میخوام کتابامو بدم به کتابخونه کلی ذوق می کنه.و از این نیکوکاری و گشاده دستی من به غایت ممنون میشه...

-         سلام...خسته نباشین

-         سلام.بفرمایید

-         هههمممم....ببخشین من دو کتاب آوردم براتون...مال خودمه دیگه نمی خوامشون...آوردمشون که...

-         اااااااااه بازم کتاب!اینقده آوردن که!این کتابارو کسی نمیبره!نمیخوایم دست شما درد نکنه!!

میدونین...به این میگن ضایع شدگی!خیط شدگی!!خب بهم بر خورد.فک کردم البته تقصیر خودمه که زیاد ایده آل گرا هستم.که همش میخوام بهترین کار رو انجام بدم.منم بهتر بود می رفتم عین خیلیای دیگه جزوه هامو,کتابامو آتیش میزدم و دودشو می ریختم تو حلق اوزون بیچاره..!در کمال خونسردی کتابامو برداشتم دوباره گذاشتم تو کیفم و با خودم گفتم: به تو چه اصن!زنیکه ی جوون مردم خیط کن! و رفتم میون قفسه ها.قفسه ی کتاب های درسی!باور کنین نصفش خالی بود!دوتا کتاب رو برداشتم و گذاشتم تو قفسه... دنبال زیپ کیفم بودم که ببندمش...

-         زیست شناسی کنکور...ببخشین این کتاب رو شما استفاده کردین؟

برگشتم دیدم یه دختر خانم ظاهرا کنکوری داره به من و قفسه نزدیک میشه.گویا دنبال یه کتاب زیست خوب بود...

-         آره!در واقع میشه اینطور گفت, چطور مگه؟!

-         آخه من دنبال یه کتاب زیست خوب میگردم.خودم سال سومم.می خوام ببینم این زیست(کتابم مال انتشارات گاج بود) کتاب خوبیه؟!دوستام میگن تستای خوبی داره...

-         نه اصلا هم اینطور نیست!

نمیدونم کجای حرفم خنده دار بود که خندید!خب من از این کتاب دل خوشی نداشتم...به هر حال بعد از رونمایی از ارتودنسی دندوناش پرسید :چرا؟!

-         خب نیس دیگه!تستاش خوب نیس!البته اگه میخواین ژنتیک رو شروع کنین یا کلا میخواین تست زنی رو شروع کنین بد نیس ...ولی مطمئن باشین سوالای کنکور از این سخت ترن!

من اگه جای دختره بودم بر نمیداشتم کتاب رو.اما با تعجب دیدم که اومد و برداشتش و رفت پیش اون زنه که امانت بگیرتش.زنه هم با یه حالتی منو نگاه می کرد!منم هرچند نمی خواستم مقابله به مثل بشه ولی دیگه کار از کار گذشته بود...زنه پیش همکاراش ضایع شد همونطوری که من رو ضایع کرده بود!مغرور و مسرور از عمل خودم-یعنی اهدای کتاب- اومدم بیرون از کتابخونه!

من چقدر حرف می زنم!قرار بود این پست مجموعه ای از سه مطلب متفاوت باشه که یکیشون این ماجرای کتابخونه بود.می خواستم درباره ی دکوراسیون اتاقم حرف بزنم...درباره ی پوسترای دیوار اتاقم!خیلی مسخره س!همه جا پوستر کریس رونالدو و دیوید بکهام و بقیه فوتبالیست ها و این خواننده های سوسول بی خلاقیت رو دارن(جمع نمی بندم ها!)...اونوقت دریغ از یک دونه پوستر نیچه!مارکس!خب این تیپ آدم ها هم برای خیلی ها الگو هستن!یا اصلا چرا راه دور بریم.پوستر فریدون فروغی و فروغ و شاملو و امثال اینا هم کم پیدا میشه.حداقل کمتر از کریس رونالدو!بعضی وقتا واقعا به فکر فرو میرم که : برای ما مردها,از مردی چه مانده است...!



ته نوشت:

خسته ام از بیکاری!شاید به زودی رفتم یه جایی سر کار!

مرگ قذافی رو هم تبریک میگم.هرچند مطمئن نیستم لیبی حالا حالاها بتونه بازسازی بشه.

فصل سرد!

گاهی دلم عجیب می گیرد.گاهی ترانه ی احساس من آنقدر غمگین است که هیچ نای و حنجره ای را تاب تحمل گریانه هایش نیست.آه ای فصل سرد, پس چرا در من تمام نمی شوی...بوی شکوفه را بر من تلقین نکن!من هنوز بسیار سردم است...

آدم اینجاهای زندگی اش احساس می کند فراموش شده است.احساس می کند حقش را خورده اند و به گوشه ای رهایش کرده اند.به گوشه ای دور از دسترس... دور از دیدرس...و این زمستان سرد آنچنان ابرهای غران انگیخته که باران تازیانه مآب مجالی برای کورسوی ستاره ها باقی نمی گذارد.انگار به آسمان هم امیدی نیست...
قبل تر ها دلم که می گرفت شعر می گفتم.می خواهند این را هم از من بگیرند.بگذار بگیرند.من خودم را هم گم کرده ام...من آن پسرک امیدوار شهر را – درست آن سوی پرچین همسایه – گم کرده ام.همسایه ای دیوار به دیوار گوشت و پوست و خون و تنم!بگذار بگیرند از من همه چیزم را.یک آدم وامانده چه ارزش دارد!بگذار "همه" ام را بردارند. آن وقت فقط یک "هیچ" می ماند.آدم بی ارزش را "هیچ" خشنود می کند.ارزش اگر داشتم که دوستم می داشتند...

ای تویی که می آیی, با گام هایی آرام.دست هایت بوی محبت می دهند و چشم هایت رنگ خدا را دارند.بوسه ات, می زداید از من غم ها را!بروند گم شوند آنهایی که بوسه را زمینی پنداشته اند.بوسه بر لب های بی ریای توست که معنویت را معنی می کند.من بوسه ات را بسیار خواهانم.ردیف سفید دندان هایت, وقتی که می خندی,شوینده ی سیاهی های من است. تو خوب می دانی چگونه خوب بودن را و از یاد می بری ام, ایستادن,غم و از نیستی سرودن را... وای من چقدر با تو خوشبختم... من با تو –با وجود ناچیزی هایم- همه چیزم!من وجود تو را در ذهن خود خلق کرده ام, پس زود باش...

خزعبل!

بعضی وقتا آدم دوس داره کیبورد کامپیوترو برداره بزنه تو مانیتورش و اسپیکرا رو دونه دونه اینقد بزنه تو کله ی کیس که جای سی پی یو و دی وی دی رایتر توش عوض شه اصن!

دو بار دوتا مطلب فرد اعلی نوشته بودم واسه وبلاگ هر دو بار پاک شدن!اونم بخاطر خنگیت این کامپیوتر عهد عتیقی!بار دوم راستش برام باور کردنی نبود!اینقده کفری شده بودم که یه لحظه باز سوالای فلسفی درباره ی چرایی زیستن و وجود یا عدم وجود علت غایی و هدف اصلی این همه رنج و غمی که بشریت در طول تاریخ همواره کشیده و می کشه فکرمو مشغول کرد.خواستم محکم با مشت بزنم روی کی بورد ولی از اونجایی که آدم دور اندیشی هستم, دیوار کنار کیس رو به کی بورد ترجیح دادم.کی بوردی که تنها چیز کامپیوترمه که از عهد عتیق ذکرشده تا حالا یه آخ هم نگفته!

تابستونم شروع شده!به طور کامل.در واقع از حدود دو هفته پیش که رفتم دانشکده و ثبت نام کردم شروع شد.دوستام بعضیا از همین یکشنبه کلاس داشتن.یکی از دوستام "هم دانشکده" ای خودمه!منتها من رادیولوژیم و اون پرستاری.اولین روز دانشگاه که تموم شد اومد دم در خونه مون از دانشگاه صحبت می کرد:

- ...آره دیگه سی نفر هستیم تو کلاس..هممممم...دوازده نفر پسر هیجده نفر دختر.یه پسره میاد از کردستان!یکی از کرمان میاد,همون که موقع ثبت نام دیده بودیم.کلاس خوبیه.دختراشم بد نیستن..!

من با خنده : خب پس خیالت راحت شد!فقط واسه یازده نفر دیگه هم بذارا...آقا قربون دستت ببین میتونی برا ما هم یه آستینی بالا بزنی؟

اون با خنده : حرفشم نزن مفت خور!خرج داره واست!نه ولی جدی فقط بعضی از دختراش همچین چشم نواز بودن...به هر حال برای تنازع بقا باید جنگید!

خلاصه کلی خندیدیم با چرت و پرتایی که می گفتیم.

مطلب بعدی این که میخوام کارشناسی رو تو هفت ترم تموم کنم.آخه فقط 130 واحده!هر ترمی هیجده نوزده واحد بردارم حل دیگه.یکی از بچه ها که ترم 5 علوم آزمایشگاهیه میگه تو رادیولوژی میشه این کار رو کرد.میگه اگه برگردم عقب میرم رادیولوژی.چون هم رشته ی با کلاس تریه هم درساش خیلی کمتره.اگه رادیولوژی با کلاسه پس پزشکی چیه؟داروسازی چیه!ولی فکر کنم این درست تر باشه که درساش راحت تره.چه میدونم والا!

و مطلب آخر هم اینکه دارم میرم تهران. و البته کاشان!میریم یه سری به خواهر و برادران گرام بزنیم.نیس که هی اصرار می کنن آقای دکتر تشریف بیار... گفتم افتخار بدم بهشون (خضوع رو داشتین؟!). زود میایم.امیدوارم به کلاس زبان روز دوشنبه برسم...

و من چقدر شیفته ی شخصیت مارلون براندو در پدرخوانده هستم...

آن کس که به هدفش دست یابد, از آن هم بالاتر خواهد رفت(نیچه)

سال دوم متوسطه بودیم که یک روز آقای ح.ز معلم آمادگی دفاعی مان از ما پرسید: بچه ها, تو کنکور چه رشته ای رو انتخاب می کنین؟

همکلاسی ها از آن جلو –یکی یکی – جواب می دادند:

نفر اول: پزشکی!

نفر دوم:داروسازی

نفر سوم:پزشکی

نفر چهارم دندانپزشکی

              

آن وسط یک نفر گفت: هوشبری . و ما در همان حالت دوستانه مان به او خندیدیم و گفتیم: دیوونه ای دیگه!برو پزشکی حالشو ببر!

آن روزها نمی دانستیم کنکور اصلا چیست. من که به شخصه هرگز فکر نمی کردم هیچوقت گذارم به اینچنین چیز پرهیبتی بیفتد…

من دو سال امتحان کنکور دادم.در هر دو سال هم ابتدا ایده آلم پزشکی بود و در نهایت به چیزی در حد علوم آزمایشگاهی تنزل پیدا کرد.از این پایین تر هرگز نرفتم.اینها هم برای خودشان ایده آل های خوبی بودند.

و حالا سه سال از آن ماجرا می گذرد.حدودا البته! رادیولوژی دانشگاه علوم پزشکی گیلان, دشت من بوده است از کنکور!

خوبی اش این است که دوستان همه همین دور و بر قبول شده اند.همه توی گیلان!با یکی از بچه ها اصلا همدانشگاهی هستم تقریبا.البته او پرستاری می خواند(پسره ها!) و من رادیولوژی و این هر دو دانشکده شان در لنگرود است.در جایی میان قلیان سراها!خوبی دیگرش این است که رشته ای کاملا تحقیقاتی است و می گویند اگر آدم ادامه بدهد پول در آور هم هست.گمان هم می کنم که مراد دلم همین بوده است…این رشته را می روم به نیت دکترا!

بدی اش اما این است که ورودی بهمن ماه هستم.این البته به قول پرستار آینده مان(اون رفیقم) که خیلی باخدا تر از ما هست,یک حکمتی دارد.دور از ذهن هم نیست.این چند ماه را می توانم فارغ از هرگونه استرس,استراحت کنم.در ضمن می خواهم زبانم را هرچه بیشتر تقویت کنم.یک کلاس مکالمه ی آزاد ثبت نام کرده ام.معلمش فوق العاده است.بعد از کنکور در به در دنبالش بودم تا بالاخره پیدایش کردم.کلاس هایش بی نظیر است.اصلا هر جلسه که می گذرد احساس می کنم از زبان, بیشتر می دانم. خلاصه آنجا ثبت نام کرده ام و با ما برای آیلتس هم کار می کند.می خواهم از نظر زبان انگلیسی خودم را بچسبانم به سقف دانستگی!اینطوری خیلی خوب می شود.در این چند ماه باشگاه هم می روم.به طور پیوسته و ….. پیوسته!فرصت بسیار خوبی هم برای فلسفه است.فلسفه غذای روح من است. چیزی ست که مرا زنده نگه می دارد.مطالعه ی فلسفی جایگاه ویژه ای را در این چند ماه خواهد داشت.خلاصه کلی برنامه دارم برای این چند ماه.همه را یک جا نوشته ام اما آوردن و خواندنشان در اینجا در حوصله ی من و حضرتعالی یا سرکارخانم نیست.

عجیب است که به هدفم رسیده ام.یک رشته ی خوب, یک دانشگاه خوب.اما این گام کوچکی بود, برای گام هایی بزرگتر… .من به این آسانی ها راضی نمی شوم.

به قول نیچه : آن کس که به هدفش دست یابد, از آن هم بالاتر خواهد رفت.