من از کسی که از سیاست متنفر است, متنفرم!

می گویند بسیاری از ضرباتی که به نخاع آدم وارد می شود- و در ایران به دلیل کمبود امکانات- به فلج شدگی فرد منجر می شود, در کشورهای پیشرفته  و خوش سیاست درمان پذیر است.در آن کشور ها آدم به هر رشته ای که دوست داشته باشد تقریبا بدون توجه به بازار کار, وارد می شود و تحصیل می کند و واقعا چیز یاد می گیرد. نه مثل اینجا که همه می خواهند دکتر مهندس بشوند!و خدا می داند چه حیف و میل های فکری و زمانی ای در پشت کنکور اتفاق می افتد : خیلی از داوطلب ها, مغزشان هنگ می کند و به دلیل درس خواندن مشکلات جسمی برایشان بوجود می آید و بعضا تا آخر عمر گریبانشان را می گیرد.بگذریم از اینکه یک سال یا گاهی چند سال از بهترین ادوار زندگی شان را صرف درس خواندن کرده اند و در جهنم زیسته اند(به استثنای بعضی ها که درس را واقعا دوست می دارند), فشارهای روحی هم حتما برای خیلی از آنها مشکل آفرین خواهد شد. مخارج, زحمت ها, رنج ها, سختی ها, استرس.... همه برای ورود به دانشگاه و رشته ی دلخواه! در کشورهایی که سیاستمداران درست و حسابی دارند تا اینجایش اصلا سخت نیست.یعنی ورود به رشته ی دلخواه, کاملا دست یافتنی است برای هر کس.نیاز نیست که طرف علاوه بر "فوق العاده درس خوان" بودن, "باهوش" و "تلاشگر" هم باشد, فقط کافی است که "درس نخوان" نباشد و عقل و هوش هم بیشتر از یک آدم معمولی نمی خواهد.در این کنکور فکستنی ما هم یک چیزی به نام "سهمیه" وجود دارد که حرص آدم را دقیقا در می آورد!آن هم چه سهمیه ای!!!نه چند درصد کوچک...سهمیه ها خیلی تاثیرگذارند... .

از این دست مثال ها زیاد است.حالا یک "برادر" می تواند بیاید بگوید که : در عوض ما ایمان داریم! خدا با ماست...!ما ملتی هستیم که حضرت عج را خشنود خواهد کرد.....!

اولا که آن خدا اگر با ماست, باید گذاشت دم کوزه و آبش را گرفت!ما که هستیم...!در ضمن اگر قرار باشد خدا با کسی باشد با اسرائیلی هاست که هزاران پیامبر برایشان فرستاد و آدم نشدند و باز هم پیامبر فرستاد!پس حتما آن ها را بیشتر دوست دارد...

ما ها که خود را ایرانی نام داده ایم چه کرده ایم که آیندگان به ما ببالند آنگونه که ما به رستم و بهرام و کاوه و کوروش می بالیم؟آیا اصلا ایرانی هستیم؟دوستی می گفت مهم ژنتیک نیست, مهم روح ایرانی داشتن است...

و ما آن روح را گم کرده ایم...بدجور هم گم کرده ایم.خدا هم یا با همه هست یا با هیچ کس! حضرت عج هم بهانه ای بیش نیست... بهتر است خودخواهانه انسان- این حیوان متفکر را- بالاتر از دیگر موجودات ندانیم... .

حرفم از اول این نبود!رشته ی کلام اما پاره شده. به درک! بگذار بگسلد!به دل بسپار...

یادت هست زمان اصلاحات؟!من که خیلی خوب یادم نیست.اما تعریفش را شنیده ام.چهار سال اول خاتمی.من متعلق به هیچ حزب و گروهی نیستم.اصلاحاتی ها هم چماق دار بودند.اما باز هم زمان اصلاحات را آرزوست... .می شد اعتراض کرد.روزنامه ها آزاد بودند.برادرم می گوید آن زمان ها روزنامه نگار ارج و قربی داشت.اصلاحات با وجود بعضی اشتباهات فاحش رهبرش,آبرومندانه بود.از طرح امنیت اجتماعی خبری نبود.صحبت از تفکیک جنسیتی در دانشگاه ها نبود.اینترنت حلال دیگر چه صیغه ای است...

مدتی است که صحبت هایی از تفکیک جنسیتی و اینترنت حلال شده.می بینی تا ما خواستیم برویم دانشگاه چه بی جنبه بازی هایی در می آورند!خوب است دستشان این روزها تنگ است وگرنه این قائله را خیلی زودتر به سرانجام می رساندند.خدایا, جان مادرت این نفت را از ما بگیر!نخواستیم این نعمتت را.

اینترنت حلال را راه می اندازند.یک مدت حرفهایی می زنیم و سر از کهریزک و اوین در می آوریم.خیلی زود عقب می نشینیم و هاج واج می مانیم و منتظر معجزه!بعد رهایش می کنیم و می گوییم: باز خداروشکر "یا حق" داریم!بعد شروع می کنند و کم کم تفکیک جنسیتی دانشگاه ها را پیگیری می کنند.از دانشگاههایی که دانشجویانش, تو سری خور ترند شروع می کنند و آرام آرام به تهران و صنعتی شریف و غیره می رسند.باز هم یک سر و صداهایی شاید بشود.اما خفه می شود.بعدش هم دیش ها را جمع می کنند. شاید به این فکر بیفتند که در اتوبوس های شرکت واحد هم زن و مرد را جدا کنند.کلا می زنند توی کار تفکیک!ما هم می نشینیم و نگاه می کنیم...

داستایفسکی می گفت: مردم به هر گهی عادت می کنند! ما هم دقیقا عادت می کنیم.و مگر کره ی شمالی الان با آن دم ما تفاوت دارد؟!

.....

..........

 

ای که در خانه نشسته ای و لنگ چپت را روی راستی گذاشته ای و می گویی به ما چه!بدان که هر روز شاید صدها نفر می میرند که اگر سیاستمداران خوبی داشتیم نمی مردند.این سر راست ترین شیوه ی رنجی ست که مردم می کشند.می گویی: "سیاست به من ربطی ندارد!بگذار سر و کله ی هم را بشکنند, به ما چه! " . تف به آن زندگی مذبوحانه و تهوع آورت!

همه ی اینها را گفتم تا اعلام کنم که : من از کسی که از سیاست متنفر است, متنفرم!

سیاست یعنی همه چیز!فاصله ی بین زندگی مرفه و زندگی خفت بار با سیاست مشخص می شود. معنویت هم حتی. آن وقت خیلی ها از سیاست متنفرند!این افراد برای من نفرت انگیزند... .احمدی نژاد برایم قابل تحمل تر است تا آنها! چرا که او را می توانم به راحتی مجموعه ای از مولکول ها و سلول ها و ژن ها بنامم که محیط باعث شده اینگونه بشود! اما متنفران از سیاست را نه. نمی توانم...

 

پی نوشت : عجیبه که آخرش همونطوری شد که از اول می خواستم بشه!آخه وسط این نوشته یه دفه حال کردم هرچه می خواهد دل تنگم بگویم.و این کار را کردم!برای همین شاید یک ذره ناپیوستگی داشته باشد.به هر حال حرف دل است!

تهران که رفتم...

-کجایی؟

-الان جلو ترمینالم.ببین اگه سیامک نمی تونه من خودم ماشین میگیرم میام.

-نه اون الان میخواد از سرکار بیاد خونه تو رو هم میاره دیگه.

-آها باشه

و این گفتگویی تلفنی بین من و خواهرم بود,دقیقا همان جایی که اتوبوس ها وارد "ترمینال غرب" تهران می شوند.یک جایی در نزدیکی میدان آزادی.که وسطش یک ساختمانی است به نام آزادی.و من خیلی کوچک که بودم همه اش با خودم فکر می کردم خامنه ای آن بالایش زندگی می کند!تا همین چند سال پیش هم کنجکاو بودم که بروم تویش را ببینم.

صبح بود که رسیدم تهران.توی اتوبوس آقای راننده یک نوار سنتی گوش می داد.اما نه آنهایی که من علاقه داشتم.از طرفی, اصلا حوصله ی سنتی را نداشتم در آن موقعیت.دوست داشتم چیزی گوش کنم که مچ پاهایم را تکان بدهد.و مجبور باشم خودم را کنترل کنم تا در حد همان مچ بمانند تکان ها!این برایم ممکن بود.خدا هندز فری را برایمان نگه دارد!

و تهران همان تهران!با همان آدم ها!من تا حالا به این آگهی های شال و روسری و پیراهن و .... مخصوص ماه محرم و رمضان که در سایت ها خیلی تبلیغ می شود می خندیدم و قابل درک نبود برایم که یک پسری مثلا برود از این شال ها بخرد و بندازد دور گردنش!به نشانه ی عزاداری حسین یا علی!ولی در این شب های احیا تهران -شبانه روز- پر بود از این جور آدم ها.حالا دخترهایش خیلی ضایع نبودند.شاید هم به چشم من نخورد.ولی واقعا متاسف شدم برای پسرهایش.گاهی در خیابان که بودیم یک آدم بی شعوری, نوحه ی حاج نمی دانم چی چی را در ضبط ماشینش فرو می کرد و ولومش را می چسباند به آخر و در حالی که چفیه دور گردنش بود,پشت فرمان, سینه می زد!انگار کر است و صدای ضبط اگر کمتر باشد, نمی شنود.البته کر که هست... . یا مثلا یک عده جوان بیکار, ساعت 12 شب آمده اند وسط خیابان و برای نوحه بیس گذاشته اند و.....شربت می دهند...!امام حسین و علی ما را به این کارها توصیه کرده بودند...!!این است روح ایرانی ما.... این است اسلامیت ما...

یک روز هم رفتم میدان انقلاب.که قبلا اسمش ژاله بود.و این به نظرم با مسما تر است.اصلا همان اول سر نبش یک کتابفروشی بود که رفیق داداش بزرگم بود.رفتم آنجا و چند کتاب گرفتم.یکی از آنها کتاب درسی بچه های علوم سیاسی است ظاهرا.تاریخ اندیشه ی سیاسی در غرب از ماکیاولی تا مارکس. البته این کتاب را برای بعدترها گرفتم.الان سرم با همان تاریخ فلسفه شلوغ است.گاه گداری دوست دارم یک جای این تاریخ را بگیرم و بیشتر در باره اش تحقیق کنم و بقیه ی تاریخ فلسفه را ول کنم.مثلا قرن اواخر قرون وسطا به نظرم می تواند چیزهای زیادی برای گفتن داشته باشد.قرون دوازدهم تا هفدهم.به خصوص اوایلش که کم کم اروپا داشت واسه ی رنسانس آماده می شد.البته این جذابیت فقط در زمینه ی فلسفه ی اولی نیست.سیر اندیشه های مردم, شیوه ی زندگی شان, چگونگی تغییر طرز فکرشان, اعمال کلیسا برای جلوگیری از تحول در آن زمان ها, اندیشه های سیاسی و... به نظرم می تواند خیلی آموزنده و عبرت انگیز باشد.

در جست و جوی کتاب های فلسفی وسیاسی به کتابی انگلیسی بر خوردم که نظرم را جلب کرد. دیکشنری وبستر(از اون گنده ها!) سال انتشار 1968 ! خیلی قدیمی بود اما باز قابل استفاده بود.همین کتاب چاپ جدیدش باید حدود بیست هزار باشد.اما آنجا قیمتش فقط 550 تومان بود.من به چنین چیزی نیاز داشتم. به هر حال دیکشنری پر و پیمانی است.آن را هم برداشتم.

نویسنده ی یکی از کتاب ها(مقدمه ای بر فلسفه معاصر) "حمید حمید" بود.در اینترنت چیز خاصی درباره اش نبود.اما به نظرم کتاب خوبی آمد.شما هم اسمش را نشنیده اید؟!

چند وقتی ست توی کله ام افتاده که بروم آلمانی یاد بگیرم.انگلیسی ام خوب است.می خواستم انگلیسی را دیگر خودم یاد بگیرم و در ضمنش, آلمانی را از صفر شروع کنم.آلمانی را, چون به کارم بیشتر می آید تا فرانسوی یا عربی یا... .من که مطمئنا در یکی از رشته های پزشکی قبول می شوم.توسعه یافتگی آلمان در پزشکی هم که زبانزد است.اصلا می گویند کلی از کتاب های درسی پزشکی به زبان آلمانی است و ترجمه نشده.روی این حساب در نظر دارم که یاد بگیرمش.اما نمی دانم اگر از همین الان همراه انگلیسی یاد بگیرمش مشکلی دارد؟! از چند نفر پرسیده ام و گفته اند بهتر است انگلیسی را اول فول شوم.بعد بروم دنبال آلمانی.این هم به نظرم منطقی می آمد.اصلا پزشکی اگر قبول بشوم بعد از دو سال کتاب ها اکثرا به زبان آلمانی می شوند.آنوقت می توانم شروع کنم به یادگیری این زبان.و تا آن موقع بهتر است انگلیسی ام را بچسبم.

حدود 5 روز در تهران ماندم.خوب بود.من که بیشتر برای کتاب رفته بودم و به اهداف از پیش تعیین شده ام رسیدم.به غیر از آن از عمده کارهایم در تهران, کشتی کج بازی کردن با داداشم, برادرزاده و خواهرزاده ام بود.و رد کردن مراحل جنگ های صلیبی برای برادرزاده ام!

دیروز هم که پا را در یک کفش کرده و اصرار نمودیم که میخواهیم برگردیم وطن!باران بود از قرار معلوم.رودبار به اینطرف باران کاملا مشهود بود.اما آستانه باران نمی بارد.الان اما هوا ابری است.کیوسک گوش می کنم و جای چند پوستر از مصدق و فرهاد مهراد و فریدون فرخ زاد روی دیوار اتاقم خالی است... .البته اینها همه مسکوتند تا نتایج بیاید و ببینم کجا, چی قبول می شوم... .

ماه رمضان-بیرون رفتن تعطیل!

و امسال دوباره ماه رمضان افتاده است وسط تابستان! یادم است پارسال همین موقع خیلی وضعیتم وخیم بود.اصلا ولش کنیم. من نمی دانم چرا هروقت می خواهم یک چیز کاملا فی البداهه بنویسم یاد روزهای یخی کنکورم می افتم.تلاشم را کردم نتیجه ام را هم گرفتم.این دیگر اینقدر منم منم ندارد!دلیل نمی شود چون موفق شده ام هی بگویم فلان طور زجر کشیدم یا بسار طور اذیت شدم… .

ماه رمضان اینطوری وسط تابستان است و دوستان بنده هم,اکثرا روزه بگیر!آنهایی که روزه ندارند,کلا بیرون نمی آیند زیاد و اصولا هیچ کس تا به حال کشف نکرده آنها آن همه مدت در خانه چکار می کنند و چگونه و با چه خودشان را سرگرم می کنند!!

خلاصه آنها که اهل بیرون آمدن هستند, توی این گرمای حدود 100 درجه فارنهایت(منبعم یاهو هست خب!) روزه می گیرند. و از آنجا که قرار است شانزده هفده ساعت چیزی نخورند-و باید کمتر انرژی مصرف کنند- از کار و زندگی می افتند و می افتند(دو تا شد که!)گوشه ی خانه و به خواب فرو می روند! تنهایی بیرون رفتن هم که حال نمی دهد.من هم مجبورم یا پاشوم بروم خانه ی مادربزرگم یا اصلا هیچ جا نروم!

این است که ماه رمضان به من خیلی خوش نمی گذرد.البته به غیر از آن قسمت مربوط به مهمانی ها و خوردن رشته خشکار و شنیدن ربنای سابق که کار شجریان بود (حرم ما تا همین یکی دو روز پیش همان ربنای شجریان را می گذاشت!که این ربنای جدید که تلویزیون دو سال است پخش می کند, فقط تقلید مسخره ای از آن است.همان کار شجریان است فقط صدای آدمش فرق دارد.روح این ربنا, همیشه شجریانی خواهد بود).فردا هم یک مهمانی در پیش است.بدی مهمانی های رمضان نسبت به عید فقط این است که در ماه رمضان دایی ها و خاله ها و دار ودسته هایشان علی رغم اینکه خیلی مشتاقند که دابرنا بازی کنند, اما این کار را نمی کنند.به دلایل دینی احتمالا!ولی خوبی اش این است که بیشتر فرصت برای حرف زدن و چیز خوردن داریم.عیدها, ترفند یک میزبان باهوش این است که بساط دابرنا را زودتر به پا کند.اینجوری هم آجیل کمتری خورده می شود هم میوه اصلا خورده نمی شود!همه حواسشان به بازی است و بغل دستی, که تقلب نکند(البته برای هیچ میزبانی کم خوردن چیزها ملاک نیست…)

و فردا شب می روم تهران.این پایتخت آلوده ی ایران زمین.که هم آدم زیاد دارد و هم کتاب!باید لیست کتاب هایی را که می خواهم با خودم ببرم.کتاب, هفتاد درصد علت رفتنم به تهران را تشکیل می دهد!آخر یک سری کتاب فروشی هایی هست در تهران که کتاب های کهنه می فروشند.مثلا فرض کن آدمی که یک عمر کتاب خوانده, الان می خواهد کتابهایش را بفروشد.یک جایی در خیابان انقلاب کرایه می کند و مثلا سیر حکمت را – که قیمت نویش ده هزار تومان است- او به هزار تومان می فروشد.من هم واقعا زورم می آید بروم رشت و کتابی را که می توانم هزار تومان بخرم, آنجا ده هزار تومان بگیرم…تازه چون نو است باید مواظبش هم باشم لک نیفتد!!

این روزها دیگر تنها هم نیستم.یکی هست کنارم, که باشد…

معضلی به نام انتخاب رشته!

راست می گفت مشاور سال اول کنکورم که: خوبه که شیش هزار آوردی! اگه 2 -3 هزار میاوردی کارت واسه انتخاب رشته خیلی سخت تر بود!! و من حالا به حرفش ایمان آورده ام.اصولا رتبه های در این رنج, خیلی کارشان دشوار می شود.حساب کن مثلا احتمال داده می شود داروسازی یزد یا اهواز قبول است.ممکن است طرف مثل من دو دل باشد که علوم آزمایشگاهی تهران را زودتر بزند یا داروسازی اهواز را!این وسط بحث انتقالی هم آدم را وسوسه می کند اولویت را بدهد به داروسازی یزد!آنوقت هول و ولا ایجاد می شود که نکند نتواند انتقالی بگیرد و 5 سال مجبور باشد پزیده شود در یزد و بسازد با مردم احتمالا متفاوت فرهنگش!(هرچند عرق نمی کند و زیربغلش بوی جوراب نمی گیرد مثل اینجا!!).

من گرچه راضی ام به جای دور رفتن.هرچه باشد کم چیزی نیست!داروسازی است بابا!زیباترین رشته ی تجربی(فک نکنین قبول میشما!همون جاهای خیلی دورش هم احتمالش بسی پایینه!). اما بابا و مامانم را نمیدانم چطور راضی کنم.باز پدرم ظاهرا راضی است. مادرم اما علنا, و به شدت مخالفت می کند.مخالفتش هم اینطور نیست که بگوید: نه!حق نداری بری و نمیذارم و اینجور حرف ها! مخالفتش در غالب ناراحت شدن است. ناراحت می شود وقتی می گویم می خواهم جاهای دور هم بزنم.می گذارد بروم, اما پیر می شود!و من این را اصلا دوست ندارم.پدرم هم گرچه مرد است, اما دلش زود غمگسار می شود! برادرم وقتی به کاشان رفته بود, بابایم در گوشی اش آهنگ های غمگینانه ریخته بود و همه اش آن ها را گوش می کرد و گاهی خیلی ناراحت می شد... .حالا این اصلا عادلانه نیست که من هم از پیششان بروم و تنهایشان بگذارم.انتظار نداشتند اینقدر زود دور و برشان خالی شود.دوست داشتند این اتفاق ده سال دیگر حداقل بیفتد.

دوست دارم هم دل آنها را به دست بیاورم و هم آینده ی خودم را خوب بسازم.اگر این قضیه ی انتقالی,جدی و قابل اتکا باشد خیلی خوب است.یک ترم را جای دور می روم نهایتا. بعدش می آیم همین تهران خودمان!اینطوری محشر است...هم شهر دلخواه هم رشته ی خیلی دلخواه...

دوستان اگر اطلاعی دارند خیلی ممنون می شوم اگر درباره ی انتقالی و چجوری بودنش بگویند.اینکه هر کسی می تواند انتقالی بگیرد؟من که استان بومی ام گیلان است, اگر مثلا کرمانشاه قبول شوم بعدش می توانم انتقالی بگیرم بیایم تهران؟!این اطمینانی است آیا؟


امیدوارم همه چیز, برای همه خوب بشود...

آن مطلب پریده شده!

می گویند ظرفیت دانشگاه ها زیاد شده. از طرفی مثل اینکه امسال در رشته های پزشکی, پسر بیشتر می گیرند.حق هم دارند!حدود 70 درصد دانشجوهای رشته های پزشکی دخترند.رشته هایی,با بازار کار تقریبا مناسب.یعنی در جامعه ای که مرد نان آور خانه است, زن ها فرصت های خوب شغلی بیشتری دارند تا مردان(این فقط یک حالتش است).همین ها باعث می شود که پسرهای کشورمان قید ازداوج و زن و بچه و تشکیل خانواده را می زنند و می گویند: زن چیه بابا!

به هر حال!اگر این حرفها درست باشد احتمال اینکه در رشته ای فوق العاده قبول شوم هم هست!داروسازی مثلا!امروز رفتم سایت گزینه 2 انتخاب رشته ی مجازی کردم(برای همه رایگان هست!اگه خواستین شرکت کنین می تونه اطلاعات خوبی بده بهتون).بعضی رشته های جدید واقعا آورده اند. همان بحث ظرفیت ها منظورم است.مثلا ایلام هم امسال دانشجوی تکنسین اتاق عمل می گیرد!این در کل خوب است!خب بالاخره احتمالش بیشتر است که رشته های خوب به من هم برسد... .یک آدمی که مثلا دو هزار و خورده ای آورده و اهل ایلام است, خیلی احتمال دارد که بخاطر نزدیکی, اتاق عمل ایلام را انتخاب کند و قبول شود. اینطوری برای من خوب می شود دیگر! ای بابا!

می خواستم بروم پیش یک مشاور و با او صحبتکی بکنم. ولی نشستم با خودم فکر کردم کخ مثلا چه می خواهد بگوید؟!اینکه فلان رشته خوب است و فلان رشته را هم بزن یا مثلا فلان دانشگاه کیفیتش فلان طور است! اینها را اولا خودم هم می دانم. دو سال کنکور واقعا مرا به یک متخصص مخصوص(!) در مورد کنکور منکور و دانشگاه و .... تبدیل کرده. و تازه دکتر اینترنت پس چه کاره است؟!در ضمن دوستان واقعی و مجازی هم که همیشه لطف داشته اند به من... .

آن روز که نتیجه ی کنکور اعلام شد,حدودا تازه ناهار خورده بودیم که من رفتم پشت سیستم و سایت سنجش را باز کردم و لینک اعلام نتایج را دیدم!نیازی نیست بگویم چه حالی به من دست داد.راستش این استرس و حس و حال و هیجان را- سه سال پیش- موقع ابراز علاقه به شیرین خودم هم نداشتم! خلاصه مشخصات را وارد کرده و دکمه ی جستجو را زدم! از پشت سیستم هم کنار رفتم تازه! نای دیدن نتیجه را نداشتم.کمی دور اتاق چرخ زدم و واقعا خدا خدا کردم: خدایا خودتو از من نگیر...خدایا...خودت که میدونی من چی میخوام بگم.زندگی م به این وابسته س.خدایا من میخوام آدم بزرگ و خوبی بشم.منو در اولین نبرد جدی م موفق کن...خدایا نوکرتم!جون مادرت یه کاری بکن...ناامیدم نکن...باش!

و از پشت مانیتور سرک کشیدم که ببینم کارنامه ام بالا آمده است یا نه! بالا آمده بود!دقت کردم... وچشمم به عدد 3057 افتاد!که بالایش نوشته بود زیرگروه 1 و سمت راستش نوشته بود رتبه در سهمیه! عمیق ترین نفس عمرم را کشیدم.هرچه دلهره بود با بازدمم بیرون ریخت.دیگر هیچ چیز را نگاه نکردم!کامپیوتر را خاموش کردم و رفتم پیش مادرم.

مادرم مثل یک بچه ی هفت ساله که برایش آب نبات خریده باشند خوشحال شد و ذوق کرد!به کمانم احساس می کرد دعاهایش, غذاهای خوب درست کردن هایش و چند بار پول ویزیتی که برای دندانپزشکی- برای هیچ مشکلی- (بخاطر استرس همش فک می کردم دندونام لقه!)خرج کرده بود, بی تاثیر نبوده. و باهوش ترین, زیباترین,رعناترین و دوست داشتنی ترین پسرش(!!! خود شیفتگی رو داشتین؟!!) حالا موفق ترین آدم خانواده شده!

خیلی زود سیل اس ام اس ها و تماس ها سرازیر شد. خودم هم به چند تا از بچه ها زنگ زدم.خراب کرده بودند!بدتر از حد انتظارشان بود.نه اینکه بخواهم دل بسوزانم یا بگویم مثلا نوع دوست هستم!نه! ولی واقعا ناراحت شدم.بعضی از بچه ها واقعا تلاش کرده بودند.خیلی زیاد.یکی از دوستهای نزدیکم - که حدود 10000 - آورده است واقعا شب و روز زحمت کشیده بود.ساعات مطالعه اش دو برابر من بود. خرجی که برای کنکور کرد چند برابر من بود.امیدش فقط به این کنکور بود و همه چیز برایش بد تمام شد.تلخ تر اینکه از رتبه ی پارسالش اصلا بهتر نیاورد.خیلی سوز دارد که آدم یک سال برای هیچ زحمت کشیده باشد... .و این خیلی بیشتر سوزآور است(حتی برای من!) که یک نفر فقط چون پدرش رفت تا از میهنش دفاع کند, و یا فلان کسش یک پا در جبهه از دست داده کلی سهمیه می گیرد و خیلی خوشحال می آید دانشگاه و می نشیند سر کلاس درس طبابت!نمی دانم منطق این سهمیه ها چیست... فروختن ایثار و از خود گذشتگی ای که شهدا ابراز داشته اند؟! به چه قیمت؟! 

غروب رفتم خانه ی مادربزرگم.هر سه دایی آمده بودند.یکی از خاله ها هم بود. و متفرعاتشان(بچه ها منظورم است).دایی مسعودم به شوخی می گفت: تو آینده ی منی ... تو اصلا نه به بابات رفتی نه به مامانت... به من رفتی پسر!

و من پیش خودم فکر می کردم که اگر جای سعید مفیدی(دوم ریاضی کشوری-آستانه ای.البته فقط ژن هایش محصول آستانه است! از اول راهنمایی تیزهوشان رشت می رفت) بودم چه می کردند؟! اصلا نمی توانستم باشم!به هر حال یک جنبه ای می خواهد هر چیز!من جنبه ی آن رتبه را ندارم اصلا!!!
و خلاصه اینکه روزهای خوبی است!صبح ساعت 1 پا می شوم و ناهار می خورم و بعدش می آیم پشت سیستم. این روزها باران موهبتی ست! من از باران خوشم نمی آید اما الان که می بارد و گرما را می خورد, دوستش دارم حسابی!غروب می روم بیرون و شب ها -شام- یک چیز خلاقانه درست می کنم و می خورم.بعدش هم فیلم می بینم تا ساعت 3 .بعدش کتاب متاب می خوانم و سپیده که زد, تازه خوابم می آید.آه چه زندگی دلپذیری...